هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

اوضاع کمی آرومتره

دو ماه و نیم از سقطم میگذره و تازه کمی اوضاع آروم تر شده. تو این مدت خیلی چیزا رو تمرین کردم چیزایی که ی زمانی انجام دادنشون واقعا واسم سخت بود اما گاهی آدما تو شرایطی قرار میگیرن که یهو به خودشون میان و از خودشون میپرسن من تا حالا واسه زندگیم چکار کردم. تو این مدت هیچ اقدامی نداشتیم یعنی همسرم فعلا بچه نمیخواد،این دو تا سقطی که داشتم خیلی تو روحیش تاثیر گذاشته و ی جورایی جفتمون میترسیم.میترسیم که اگه دوباره بچه دارشیم و بازم سقط بشه چکار کنیم من فعلا حرفی از بچه نمیزنم تا همسرم بتونه خودش و پیدا کنه. و اما کارایی که تو این مدت انجام دادم؛ من عادت داشتم روزی چندبار با همسرم تلفنی صحبت کنم با وجود اینکه هر شب وقت خواب یکی دو ساعتی با هم ...
16 ارديبهشت 1394

دلم گرفته

آخرین روزهای سال 1393 رو در حالی تموم کردیم که نه من و نه جناب همسری حال خوشی نداشتیم. وقتی منو همسری ازدواج کردیم تمامه دوستای همسرم مجرد بودن و منم تک و توکی از دوستام ازدواج کرده بودن اما حالا نه تنها همشون متاهلن بلکه جمعشون سه نفره شده. بین تمامه آشناها من از همه بیشتر ذوق بچه رو داشتم اما اوایل بخاطر شرایط مالی، همسرم راضی به بچه دار شدن نمیشد، یکم که شرایط نرمال شد تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. دفعه اولی که باردار شدم تقریبا یکسال طول کشید اما بچه تو هفته 21 ام سقط شد. طبق نظر دکترم تا 6ماه نباید اقدامی میکردیم اما بعد از 6ماه که دوباره دست به کار شدیم دقیقا 2سال طول کشید تا دوباره طعم شیرین مادر شدن و بچشم اما خوشحالیه من فقط 2ه...
24 فروردين 1394

هفته هشتم و پایان بارداری

15 بهمن بود که فهمیدم باردارم چه روز قشنگی بود اون روز، چه حس قشنگی داشتم، باورم نمیشد انتظارم دیگه به پایان رسید.7سال از ازدواجم میگذشت و 2سال از بارداری قبلیم، خیلی خوشحال بودم انگار تمامه دنیا رو بهم داده بودن. هر روز کلی با اون فسقلی حرف میزدم از روزای سخت انتظارم واسش میگفتم از اینکه چقدر منتظر بودن سخته بهش میگفتم و اینکه چقدر دوسش دارم و چه برنامه ها واسش دارم.حتی تو خیابون باهاش حرف میزدم گاهی به خودم میگفتم اگه یکی حرفامو بشنوه یا منو در حین صحبت کردن با خودم ببینه چی میگه. اما هیچی واسم مهم نبود جز اون هدیه نازی که تو وجودم داشت رشد میکرد.شیرین ترین اتفاق زندگیم بود حتی از همسرم هم بیشتر دوسش داشتم.هر روز وقتی چشامو باز میکرد...
3 اسفند 1393

بالاخره مامان شدم

همونطور که گفتم آبان پریودم عقب افتاد و 6ام آذر دوباره پری شدم تصمیم گرفتم هرطوری شده همسرم و راضی کنم تا اجازه بده یک جای دیگه مشغول به کار بشم.بالاخره موفق شدم جناب همسری رو راضی کنم البته نه رضایت کامل فقط مخالفت نکرد. منم واسه تغییر روحیم ی چند جایی رفتم مصاحبه که بالاخره یک جایی رو پیدا کردم که جفتمون شرایط همو کامل قبول داشتیم.ماه بعد 8دی پری شدم اما ناراحت نبودم چون یک کار خوب پیدا کرده بودم که وقت خالی مو باهاش میتونستم پر کنم.     دقیقا روز 8دی که اولین روز آخرین پریودی من بود خواهرم بیمارستان بستری شد تا دوتا از پیچ هایی که تو پاش بودن و خیلی اذیتش میکردن و دربیارن و طبق معمول من بالا سرش بودم. دقیقا ساعت یک...
1 اسفند 1393

روزهای سختی که گذشت

دقیقا 22 دی ماه 1392 بود که اون اتفاق ناگوار واسه خواهرم افتاد. نزدیک یک ماه درگیر بیمارستان بودیم و چهار بار مجبور به عوض کردن بیمارستان شدیم.اول خواهرم و برده بودن بیمارستان سوانح که یک بیمارستان دولتی بود، بخاطر وضع وخیمی که داشت صلاح نبود که اونجا نگهش داریم واسه همین تصمیم گرفتیم انتقالش بدیم به بیمارستان رضوی. روز یکشنبه صبح 24 دی ماه بود که به اتفاق همسری ساعت 5صبح با هماهنگی دکتر خواهرم به بیمارستان رضوی واسه گرفتن تخت مراجعه کردیم.خوشبختانه اذیت نشدیم البته دکتر خواهرم که به جرات میتونم بگم یکی از بهترین متخصص ها و کلا یکی از بهترین دکترایی بودن که تا حالا برخورد داشتم، خیلی کمکمون کردن. آقای دکتر لطف کرده بودن و شماره خودشون ...
11 بهمن 1393

توقف پروژه نی نی دار شدن

از وقتی زایمان کرده بودم مدام سر دردهای بدی میگرفتم طوری که تا چند ساعت گریه میکردم، دلیلش و نمیدونستم چیه و اصلا نمیدونستم باید به چه دکتری مراجعه کنم. تنها چیزی که از سر دردهام فهمیده بودم این بود که وقتی چیز سردی میخوردم یا در معرض هوای سرد بودم شدت میگرفت. اواخر متوجه شده بودم که اگه یک دستمال داغ کنم و بزارم همون طرفه سرم که درد میکنه خیلی زود آروم میشه. یک مدتی رو همینطوری سپری کردم تا اینکه اواخر شهریور 1392 بود که همسری گفتن شاید از دندونته! و این شد که بعد از گرفتن عکس متوجه شدم بععععله دو تا از دندونام نیاز به عصب کشی دارن. تو تمام اون 8-7 ماه بعد از زایمانم فکر میکردم بخاطر اینکه تو دوران بعد از زایمان نتونستم اونجور که باید...
7 بهمن 1393

6 ماه انتظار و شروعی دوباره

نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان ترخیص شدم. مثل دیوونه ها شده بودم، خواهرم هم همراهم بود بعد از خوردن نهار احساس کردم تب دارم و همینطور حرارت بدنم میرفت بالا. جرات نکردم به همسری چیزی بگم آخه اون موقع تایم خوابش بود و اصلا دوست نداره تو تایم خوابش کسی ازش چیزی بخواد. منم اجبارا صبر کردم تا از خواب بیدار بشه. وقتی بیدار شد گفتم دارم تو تب میسوزم اونم گفت بیا پاشویت کنم، نمیدونین چقدر عصبانی شدم من داشتم تو تب می سوختم و جناب همسری هم گفت بیا پاشویت کنم همین!(تبم 40 درجه بود) با لحن تندی باهاش برخورد کردم و ازش خواستم منو ببره دکتر. وقتی رسیدیم مطب آخرین نفری بودم که دکتر باید ویزیت میکرد. اون موقع خیلی وضعم وخیم تر شده بود و حتی نمیتونست...
1 بهمن 1393