دلم گرفته
آخرین روزهای سال 1393 رو در حالی تموم کردیم که نه من و نه جناب همسری حال خوشی نداشتیم. وقتی منو همسری ازدواج کردیم تمامه دوستای همسرم مجرد بودن و منم تک و توکی از دوستام ازدواج کرده بودن اما حالا نه تنها همشون متاهلن بلکه جمعشون سه نفره شده.
بین تمامه آشناها من از همه بیشتر ذوق بچه رو داشتم اما اوایل بخاطر شرایط مالی، همسرم راضی به بچه دار شدن نمیشد، یکم که شرایط نرمال شد تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. دفعه اولی که باردار شدم تقریبا یکسال طول کشید اما بچه تو هفته 21 ام سقط شد.
طبق نظر دکترم تا 6ماه نباید اقدامی میکردیم اما بعد از 6ماه که دوباره دست به کار شدیم دقیقا 2سال طول کشید تا دوباره طعم شیرین مادر شدن و بچشم اما خوشحالیه من فقط 2هفته بطول انجامید و دوباره فرشته کوچولوم سقط شد.
همون روز اول کلی گریه کردم بعد با دلداری همسرم آروم گرفتم و قرار شد صبر کنم تا بعد عید دوباره اقدام کنیم اما یکی دو روز بعد سقطم با شنیدن خبر بارداری یکی از دوستای دانشگاهم کلی بهم ریختم.
اصلا دست خودم نبود و هر روز کلی گریه میکردم و این شد که زندگی رو هم واسه خودم و هم واسه همسرم سخت کردم.نمیخوام بگم چی بود و الان چی شده فقط همین اندازه میگم که تا حالا روزهایی به این افتضاحی تو زندگیم نداشتم.
چقدر خوب میشد اگه آدما قدری میتونستن احساساتشون کنترل کنن اما خوب نمیشه دیگه. من آروم شدم ولی هنوز اون روزای بد ادامه داره و از همه دوستای گلم میخوام که واسم دعا کنین به دعای همتون احتیاج دارم...