اوضاع کمی آرومتره
دو ماه و نیم از سقطم میگذره و تازه کمی اوضاع آروم تر شده. تو این مدت خیلی چیزا رو تمرین کردم چیزایی که ی زمانی انجام دادنشون واقعا واسم سخت بود اما گاهی آدما تو شرایطی قرار میگیرن که یهو به خودشون میان و از خودشون میپرسن من تا حالا واسه زندگیم چکار کردم.
تو این مدت هیچ اقدامی نداشتیم یعنی همسرم فعلا بچه نمیخواد،این دو تا سقطی که داشتم خیلی تو روحیش تاثیر گذاشته و ی جورایی جفتمون میترسیم.میترسیم که اگه دوباره بچه دارشیم و بازم سقط بشه چکار کنیم من فعلا حرفی از بچه نمیزنم تا همسرم بتونه خودش و پیدا کنه.
و اما کارایی که تو این مدت انجام دادم؛ من عادت داشتم روزی چندبار با همسرم تلفنی صحبت کنم با وجود اینکه هر شب وقت خواب یکی دو ساعتی با هم حرف میزدیم اما این تلفن زدن ها واسم شده بود ی جور عادت،پس باید این عادت غلط و کنار میزاشتم.
روزای اول چون نزدیک عید بود خودمو با خونه تکونی و خرید عید مشغول میکردم اما بازم نمیشد هرجوری بود ی وقت خالی پیدا میکردم و زنگ میزدم با وجود اینکه حتی گاهی حرفی هم واسه گفتن نداشتم ولی بازم زنگ میزدم تا اینکه تصمیم گرفتم تلفن خونه رو بکشم و گوشیمو خاموش کنم.
تا ی حدی تاثیر داشت اما ن زیاد همش فکرم مشغول بود که اگه همسری زنگ بزنه و من جوابش و ندم نگران میشه واسه همین تصمیم گرفتم گوشی رو روشن کنم و بجاش آهنگایی که دوست داشتم و میزاشتم از گوشیم.اینکار خیلی تاثیر داشت.
دومین کارم این بود که تنوع غذایی مو زیاد کنم و سعی میکردم تا اونجا که میتونم دنبال غذاهایی که با مزاج من و همسری سازگارِ باشم تو اینکار سمیه جون خیلی کمکم کرد و همینجا ازش تشکر میکنم.همسرم همیشه دوست داشت من غذاهای متنوع واسش درست کنم اما من اصلا گوش نمیکردم و کار خودمو میکردم.
البته اینم بگم که تو این مدت گاهی هم غذاهایی رو درست کردم که قیافه خوشکلی داشتن اما حدسم این بود که به احتمال زیاد ن من و ن همسرم خوشمون نیاد اما گول قیافشون و میخوردم و میدرستیدم و حدسمم کاملا درست از آب درمیومد و هیچکدوممون خوشمون نمیومد یا حداقل یکیمون خوشش نمیومد.
کار بعدیم این بود که برم خرید.راستش من خرید کردن و دوست دارم اما ن خرید خونه.از اول ازدواجمون اینکار به عهده همسری بود و منم گهگاهی میرفتم خرید، البته اگه واقعا مجبور میشدم مثلا پیازمون تموم شده بود و منم یادم رفته بود به همسرم بگم بخره در اینجور مواقع مجبور بودم خودم برم.
تغییر بعدیم این بود که من کلا هفته ای یکبار کل خونه رو می سابیدم و اگه در طول هفته خونه کثیف میشد آسمون به زمین میومد دست به سیاه و سفید نمیزدم اما حالا دیگه اوضاع فرق کرده بود.
اوایل بخاطر دانشگاهم وقت تمیز کردن خونه رو در طول هفته نداشتم بعدش بخاطر کلاسایی که میرفتم بعد هم رفتنم سرکار باعث این بی نظمی ها شده بود اما حالا بیکار بودم(یادم رفته بود بگم یک هفته بعد سقطم کارمو ول کردم).
الان بخاطر وقت آزادی که توی خونه داشتم هروقت میدیدم جایی نیاز به نظافت داره دست به کار میشدم و کلا تنبلی رو گذاشته بودم کنار و ضمنا باید ی فعالیتی انجام میدادم که شب خوابم ببره وگرنه باید تا صبح ثانیه ها رو میشمردم.
تغییر بدیم مربوط به اتو کشیدن لباسای همسری بود.یادمه اوایل خونه داریمون لباسای جفتمون و اتو میکشیدم اما یکبار همسرم انتقاد تندی از اتو کشیدنم کرد،ن اینکه فکر کنین بد اتو میکشم آخه اتو کشیدن که بلد بودن نمیخواد ولی همسرم قبول نداشت.
همین برخورد تند همسرم باعث شد که دیگه از اون به بعد لباساشو اتو نکنم و همونجا گفتم اگه آسمونو به زمین بیاری دیگه اتو نمیکنم تا دیگه واست بشه یک حسرت و واقعا هم همینطور شد.هروقت میومد و میگفت دوستام میگن چرا خانومت لباساتو اتو نمیکنه برخوردش و یادآوری میکردم و حرف خودمو تکرار.
تغییرات بعدیم مربوط به رفتارم میشد یکی اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه غرغر نکنم و مدام به همسرم نگم مامانت اینکار و کرد و خواهرت اینو گفت و زنداداشت اونو گفت.تصمیم گرفتم اگه تونستم خودم جوابشون و بدم و اگر هم نتونستم به همسری نگم چون گفتن من جز اینکه فاصله بینمون و زیاد کنه فایده ای نداشت.
البته اینم بگم که مادرشوهر و خواهرشوهر و جاریم تا جایی که تونستن تو زندگیم موش دوونی کردن اما خوب گذشته ها گذشته اگه آدم بخواد مدام گذشته رو یادآوری کنه آیندشم مثل گذشتش میشه یا حتی شایدم بدتر.
تصمیم گرفتم دیگه از همسری نپرسم کجا رفتی،چکار کردی،چرا دیر اومدی،چرا وقتی خونه مامانت میری انقدر دیر میای(البته خیلی کم این اتفاق میفته که دیر بیاد آخه مامان غرغرو ایی داره)و از این قبیل چراها...
البته تو این مدت مشاوره هم رفتم،دو سه جلسه که کمک زیادی بهم کرد و دلیل بعضی رفتارای همسرم و متوجه شدم و فهمیدم چقدر تو زندگی واسش کم گذاشتم.
گاهی آدما به یک تلنگر تو زندگیشون نیاز دارن.تلنگر من سقطی بود که داشتم.میدونین تو این دو سه جلسه مشاوره ای که رفتم چیزی که واسم جالب بود این بود که هر جا رفتم(هربار ی جا متفاوت رفتم) اولین چیزی که بهم گفتن این بود که؛خودت سوال و میگی، جوابشم میدی و راهکارم میگی.
بهم میگفتن تو اصلا نیاز به مشاوره نداری و خودت خوب بلدی چکار کنی و تا الان هم خوب جلو رفتی اما من میگم هرچقدر هم آدما بدونن که باید چکار کنن اما گاهی نیاز دارن که دیگران تائیدشون کنن و یادآوریِ دونسته هاشون و بکنن.
و الان هم امیدوارم که به همین زودیا کلا از این شرایطی که خودم ناخواسته باعثش شدم بیام بیرون و به دعای شما دوستای گلم خیلی نیاز دارم،تو این شبا از من فراموشتون نشه.