هفته هشتم و پایان بارداری
15 بهمن بود که فهمیدم باردارم چه روز قشنگی بود اون روز، چه حس قشنگی داشتم، باورم نمیشد انتظارم دیگه به پایان رسید.7سال از ازدواجم میگذشت و 2سال از بارداری قبلیم، خیلی خوشحال بودم انگار تمامه دنیا رو بهم داده بودن.
هر روز کلی با اون فسقلی حرف میزدم از روزای سخت انتظارم واسش میگفتم از اینکه چقدر منتظر بودن سخته بهش میگفتم و اینکه چقدر دوسش دارم و چه برنامه ها واسش دارم.حتی تو خیابون باهاش حرف میزدم گاهی به خودم میگفتم اگه یکی حرفامو بشنوه یا منو در حین صحبت کردن با خودم ببینه چی میگه.
اما هیچی واسم مهم نبود جز اون هدیه نازی که تو وجودم داشت رشد میکرد.شیرین ترین اتفاق زندگیم بود حتی از همسرم هم بیشتر دوسش داشتم.هر روز وقتی چشامو باز میکردم خدا رو هزاران بار بخاطر این نعمت شیرینش شکر میکردم.
نمیدونین چقدر خوشحال بودم گاهی آنچنان غرق رویا میشدم که متوجه گذر زمان نمیشدم.همسرم مدام به من تذکر میداد که زیادی به این کوچولوی ناز دل نبندم آخه از بارداری قبلیم ضربه سختی دیدم و مدتها طول کشید تا تونستم باهاش کنار بیام.
آخه میدونین وقتی آدم ی غم بزرگ تو دلشه از اطرافیانش انتظار داره اگه دلداریش نمیدن لااقل به غمش اضافه نکنن.خیلی ها تو این دو سال منو با حرفاشون رنجوندن،خیلی ها با حرفاشون باعث شدن که من ساعتها و بلکه روزها گریه کنم.
خیلی خودم به خودم کمک کردم که افسردگی نگیرم و خدا هم بهم خیلی کمک کرد.همیشه تو مشکلات و سختی هاست که آدم اطرافیانش و بهتر از قبل میشناسه و از کسایی که انتظارش و نداره حرفهایی رو میشنوه که ته دلش میسوزه.
ولش کنین زیاد نمیخوام در مورد این چیزا حرف بزنم.فقط اینو میدونم که تو هر کار خدا حکمتیه،یکی بچه نمیخواد و خدا هم بدون هیچ دغدغه ای بهش بچه میده یکی هم مثل من که عاشق بچه و خدا اینطور امتحان میکنه.
خدایا به داده و ندادت شکر.دومین هدیه ناز و کوچولوتم دادی و خیلی زود پسش گرفتی.روز اولی که بچه سقط شد خیلی گریه کردم خیلی گفتم خدایا چرا؟ اما یهو حالم عوض شد یک حال خوبی بر تمامه وجودم حکمفرما شد ی حس عجیبی.
همسرم طفلک از گریه کردن های من خیلی عذاب میکشید و با وجود اینکه خودش خیلی بچه دوست داره گفت اگه قرار باشه هربار انقدر گریه کنی دیگه قید بچه رو میزنم.اونروز تقریبا تا شب گریه میکردم تا اینکه همونطور که گفتم یهو حالم عوض شد.
و خدا رو هزاران بار شکر کردم که با دادن این بچه با وجود اینکه خیلی زود ازم پسش گرفت بهم فهموند که نه تو و نه همسرت مشکلی ندارین و هنوز باید صبر کنین.اون حس خوبی رو که گفتم هنوز دارم خیلی آرومم میکنه مثل یک مسکنه.
روز چهارشنبه ساعت6-5 عصر بود که لکه بینی گرفتم با دکترم تماس گرفتم گفتن اگه در حد لکه بینی باشه اشکالی نداره.اون روز تا شب از سرجام تکون نخوردم و فردا صبحش با خیال راحت رفتم سرکار وقتی برگشتم دیدم لباسم پرخونه.
خیلی ترسیدم و فوری با دکتر تماس گرفتم قرار شد ساعت 16:45 مطب باشم واسم سونو نوشت و دارو و قرار شد جواب سونو رو تلفنی واسش بخونم و بهم اطمینان داد چون نزدیک دورمه اشکالی نداره.دکتر سونو ساعت 17:15 اومدن و منم ساعت17:30 سونو شدم.
کاملا واضح بود که دکتره اصلا تو کارش وارد نبود اما خوب چاره ای نبود آخه 5شنبه بود و اکثر جاها بسته بودن و منم با وضعی که داشتم صلاح نمیدیدم زیاد اینور و اونور برم.خلاصه ساعتای 8:30-8 شب بود که موفق شدم با دکترم تماس تلفنی برقرار کنم و جواب سونو رو که گفته بود هیچ ساک حاملگی ای دیده نشد و بخونم.
دکترم به جواب سونو اعتماد کردن و گفتن داروها رو نخورم و یک تست بتا بدم تا اگه نسبت به تست قبلی افت کرده دیگه امیدوار نباشم و صلاح هم ندیدن که دارو استفاده کنم.ساعت 23:30 تست دادم و ساعت 2 شب جواب حاضر میشد.
اما از اونجایی که هم من و هم همسرم خیلی خسته بودیم و از طرفی هم مشخص بود دکتر اون وقت شب جواب تلفن و نمیده تصمیم گرفتیم صبح جواب و بگیریم.متاسفانه بتا از 380 که روز 15 بهمن داده بودم به 103 افت پیدا کرده بود.
تو تماسی که با دکترم و دختر عمه همسرم که ایشون ماما هستن داشتم صلاح و تو این دیدن که بزارم بچه دفع بشه و منم تحرکم و زیاد کردم تا دفع زودتر صورت بگیره.
دکترم گفتن موندن اون بچه به صلاح نبود چون به احتمال زیاد مشکل کروموزومی داشته که اینطور یکدفعه خونریزی کردی و افت بتا داشتی و مطمئنا تو غربالگری سه ماهه اول این موضوع مشخص میشد و اون موقع دستور سقط و میدادن و اونجا دل کندن واست سخت تر بود.
ضمنا اون موقع اگه سقط میشد باز باید 6ماه انتظار میکشیدی تا دوباره بتونی اقدام به بارداری کنی تازه کلی هم ضعیفت میکرد.دختر عمه همسرم هم گفتن میشد با دارو بچه رو نگه داری اما بازم با درصد بالایی امکان سقط تو ماه های بالاتر وجود داشت.
و همینطور اینکه این بچه تا آخر بارداری اذیتت میکرد و مدام باید در حال استراحت مطلق می بودی و از این بیمارستان به اون بیمارستان تازه آخرشم معلوم نبود بمونه یا نه،پس کار درستی کردی که گذاشتی بچه همین اول دفع بشه و راهنمایی دکترت درست بوده.
خلاصه درست یا غلط کاری بود که شده بود و زمان هم به عقب برنمیگشت.از همه میخوام که واسم دعا کنن،خودم از لحاظ روحی خیلی خوبم و خیلی زود با این قضیه کنار اومدم شاید واسه اینکه خوب میدونم سقط تو ماه های بالاتر چقدر هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ جسمی بدتره.
فقط واسم دعا کنین به دعای همتون نیاز دارم.خدایا شکرت