هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

6 ماه انتظار و شروعی دوباره

1393/11/1 22:54
نویسنده : سحر
738 بازدید
اشتراک گذاری

نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان ترخیص شدم. مثل دیوونه ها شده بودم، خواهرم هم همراهم بود بعد از خوردن نهار احساس کردم تب دارم و همینطور حرارت بدنم میرفت بالا. جرات نکردم به همسری چیزی بگم آخه اون موقع تایم خوابش بود و اصلا دوست نداره تو تایم خوابش کسی ازش چیزی بخواد.

منم اجبارا صبر کردم تا از خواب بیدار بشه. وقتی بیدار شد گفتم دارم تو تب میسوزم اونم گفت بیا پاشویت کنم، نمیدونین چقدر عصبانی شدم من داشتم تو تب می سوختم و جناب همسری هم گفت بیا پاشویت کنم همین!(تبم 40 درجه بود)

با لحن تندی باهاش برخورد کردم و ازش خواستم منو ببره دکتر. وقتی رسیدیم مطب آخرین نفری بودم که دکتر باید ویزیت میکرد. اون موقع خیلی وضعم وخیم تر شده بود و حتی نمیتونستم عادی راه برم مثل این پیرزن ها دولا شده بودم.

دکتر واسم سونو نوشت و بعد هم به یکی از سونوگرافی های اطراف مطبش که انگار باهاش کار میکرد زنگید و ازش خواست سریع سونو رو انجام بده تا سریع جواب و به دستش برسونیم.

مدام در حال دفع بودم. جواب سونو رو که بردم مطب دکترم گفت هنوز جفت فرعی رو دفع نکردی و نامه داد واسه بستری تو بیمارستان دوباره به همون بیمارستان مضخرفه موسی بن جعفر مراجعه کردیم.
 

تا 11-12شب مدام بمن سرم تزریق میکردن تا شاید بتونن تب مو پایین بیارن اما فایده ای نداشت واسه همین تصمیم گرفتن با دکترم تماس بگیرن تا بیاد واسه کورتاژ.

ساعت 12 و خورده ای بود که منو بردن اتاق عمل و ساعت 1شب عمل تموم شد تقریبا یک دقیقه بعد از انتقالم به اتاق تشنج بدی گرفتم و مجبور شدن بمن اکسیژن وصل کنن. تمام هم اتاقی هام هول کرده بودن و طفلکی ها همشون از خواب پریدن و دیگه تا صبح نتونستن بخوابن.

فردای اونروز دکترم واسه ویزیتم اومد و دوباره ازم پرسید ترخیصت بکنم یا نه؟ سوالش مثل هر بار واسم عجیب بود. آخه اون باید میگفت باید ترخیص بشم یا نه. خلاصه منم چون تجربه خوبی تو ترخیص نداشتم گفتم نه میخوام باشم و این شد که واسه یک کورتاژ معمولی 5-4 روزی در خدمت بیمارستان بودیم.

تو مدتی که بیمارستان بودم چه زمان زایمانم(یا همون سقطم) و چه زمان کورتاژم هیچکدوم از اعضای خونواده همسری به عیادتم نیومدن. خلاصه بعد از 5-4 روز دوباره به همراه خواهری برگشتیم خونه. یکی دو روز بعد از نرگس جوووون خواهرم که تو اون مدت خیلی زحمت مو کشیده بود خواستم که برگرده خونه.

بخاطر رفتارای بد خونواده همسرم تو دوران بارداری و همینطور تو دوران بحرانی خونریزیم و نیومدنشون به عیادتم تا مدتی باهاشون قطع رابطه کردیم. همسرم همیشه میگفت خونوادم با عروساشون مشکل دارن بچه بی گناه من چه گناهی داشت که دق و دلی شون و سرش خالی کردن، اصلا من واسه خونوادم ارزشی دارم و....

سه ماه اول خیلی داغون بودم کارم شده بود گریه و گریه و گریه.عید اون سال یعنی عید 1392 هیچ جا نرفتیم هیچکس هم خونمون نیومد، خودمون بودیم و خودمون.بعد از عید به توصیه دکترم که گفته بودن خودتو با یک کاری سرگرم کن تا افسردگی نگیری منم تصمیم گرفتم برم دوره آرایشگری رو که یک کار شاد بود و بگذرونم.

اولش با مخالفت شدید جناب همسری مواجه شدم اما با اصرارهای زیاد تونستم راضیش کنم و بالاخره رفتم، واقعا تو روحیم تاثیر مثبت داشت. از شنبه تا چهارشنبه سرگرم کلاس بودم و تو جمع بچه ها، خیلی دلداری می دادن و از تجربیات خودشون میگفتن.

به توصیه دکترم 6ماه اول هیچ اقدامی نداشتیم البته نتونستیم تا 6ماه کامل صبر کنیم و از تیرماه سال 1392 دوباره واسه نی نی دار شدن اقدام کردیم...

پسندها (3)

نظرات (0)