هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

زایمان زودرس و سالگرد دو سالگی

1393/10/27 21:17
نویسنده : سحر
1,319 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی سر خونریزی انداختم از لحاظ روحی اصلا حالم خوب نبود و اطرافیانم هم به این موضوع دامن میزدن(مخصوصا خونواده همسری)، گذشته از این موضوع من خودم هم کلا آدم زودرنجی هستم و علتشم اینه که تا جایی که بتونم و از دستم بربیاد واسه هرکسی کارشو راه میندازم واسه همینم انتظار ندارم جواب خوبی هامو تو دوران بحرانیم با بدی بدن.

کلا دوران خونریزی من 33روز طول کشید و تو این مدت دوبار خونریزیم قطع شد اما رفتارای نابجای یکسری آدمای عقده ای که از هر فرصتی استفاده میکنن تا ضربه خودشون و بزنن و اصلا هم واسشون مهم نیست که دارن به یه بچه بیگناه آسیب میرسونن باعث شد که دوباره خونریزی های من شروع بشه و حتی هربار شدیدتر از دفعه پیش.

به وضوح خوشحالی آدمای اطرافمو میتونستم احساس کنم.بعد از 33روز خونریزی بالاخره 1391/10/27 دردای من شدت گرفت طوری که نمیتونستم جلوی گریه کردن خودمو بگیرم.همسرم اون شب خیلی نگران بود و میگفت اینبار دردات با دفعات پیش خیلی فرق میکنه واسه همین سریع منو به بیمارستان رسوند.

اینبار رفتم بیمارستان موسی بن جعفر که یک بیمارستان نیمه خصوصی بود و هزینه هاش کمتر میشد که اگه خدا خواست و بچه رو نگه داشت یک هفته ای همونجا بمونم. گاهی اوقات با خودم فکر میکنم که من چقدر آدم بدبختی ام که واسه هزینه بیمارستان بچم باید به اون جاری روانیم جواب پس بدم.

تو دوران خونریزی اونقدر که هول کرده بودم و کسی هم نبود که راهنماییم کنه مدام میرفتم مطب دکتر.دکترم هم هربار بمن میگفت برو بیمارستان بستری شو اما وقتی میرسیدم اونجا و از بیمارستان با دکترم تماس میگرفتن اجازه بستری نمیداد.

هیچوقت نفهمیدم که دلیلش چی بود که هربار بمن میگفت برو بیمارستان بستری شو و من میرفتم وقتی باهاش تماس میگرفتن اجازه نمیداد.خلاصه این مراجعه کردن های مکرر من به بیمارستان کار دستم داد آخه هربار که میرفتم معاینه واژینالم میکردن و همین خودش باعث تشدید خونریزی میشد،استرس های من هم که جای خودش و داشت.

خلاصه اون شبی که خیلی درد داشتم اجازه ندادم دیگه معاینه ام کنن اما همینطور که رو تخت معاینه دراز کشیده بودم و داشتن به دکترم زنگ میزدن که کسب اجازه کنن یهو یک لخته بزرگ اندازه کف دست دفع کردم و همونجا به دکترم گفتن و اونم گفت هر لحظه احتمال سقط وجود داره و قرار شد خیلی فوری بهم خون وصل کنن.

واقعا چقدر بین یک بیمارستان خصوصی و دولتی فرق وجود داره.ساعت 9شب که ما تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان و ساعت 10 اونجا بودیم و تا ساعت4-3:30 صبح که بچه بدنیا اومد میتونم به جرات بگم که پرسنل اونجا هیچ کاری نکردن جز اینکه چندتا سوال پرسیدن و چندتا آزمایش گرفتن که تا ساعت 4صبح جواباشون حاضر نبود با وجود اینکه اورژانسی بود.

دقیقا یک دقیقه قبل از اینکه بچه بدنیا بیاد صدای قلبش و واسم گذاشتن، دستگاه رو که از روی شکمم برداشتن احساس دستشویی داشتم که پرستار گفت بچه داره بدنیا میاد. تا قبل از بدنیا اومدن بچه انگار تمامه پرسنل اونجا خواب بودن و به محض اینکه بچه شروع بدنیا اومدن کرد همه همو صدا زدن و یهو ده نفر ریختن بالاسرم.

بچه که بدنیا اومد بند نافش و زدن و گفتن قلبش از کار افتاد، 6روز مونده بود تا ماه پنج دخترکم کامل بشه اگه یک ماه دیگه طاقت میاورد الان دو سالش بود.

بچه که بدنیا اومد هرچی ازشون خواهش کردم بچه رو بهم نشون بدن قبول نکردن و گفتن افسردگی میگیری.بعد از بدنیا اومدن بچه یک ساعتی تو زایشگاه نگهم داشتن و بعد به بخش انتقالم دادن.

ساعت 9صبح به همسری زنگیدم و گفتم ترخیصم بیا دنبالم، ضمنا قبلش دکترم ویزیتم کرد و گفت میخوای بستری باشی یا ترخیصت کنم!!! سوالش واسم عجیب بود آخه اگه مشکلی نیست چرا باید بمونم بیمارستان.اولی که به همسری زنگیدم خواب بود گفت باشه الآن میام اما بعد از 2 دقیقه خودش زنگ زد و گفت چرا انقدر زود ترخیص شدی؟؟؟؟؟؟؟

منم با بغضی که تهش گریه بود گفتم بچه بدنیا اومد اما پیشمون نموند. خیلی سریع جناب همسری خودشو رسوند بیمارستان و هرچی دست و پا زد تا بچه رو بهش نشون بدن گفتن جنینا رو انتقال دادن بهشت رضا و خود خانومتون نخواسته بچه رو ببینه!

تا اون روز انقدر شوهرمو داغون ندیده بودم، انگار دنیا رو سرش خراب شده بود. فوری کارای ترخیص و کرد و راهی خونه شدیم...

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)