هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

شروع دوران استراحت مطلق

1393/10/24 22:25
نویسنده : سحر
1,351 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی متوجه شدم بابا فوت شده خیلی هول کرده بودم باورش واسم سخت بود، واقعا نمیدونستم باید چکار کنم.هول و هوش ساعت 9شب بود که آمبولانس بابا رو برد، موقعی که بابا رو میخواستن ببرن اونقدر بهم شک وارد شده بود که حتی یک قطره اشک هم از چشام نمیومد تنها کاری که کردم موقع بردن بابا صورتش و بوسیدم.

ساعتای 12-11 شب بود که با جناب همسری رسیدیم خونه خودمون.تمام طول راه گریه میکردم، کم کم داشت قضیه باورم میشد مدام در حال مرور کردن خاطرات بودم.چقدر عمرها زود میگذره و چقدر آدما دیر میفهمن که چقدر زود دیر میشه.

وقتی رسیدیم خونه اولین کاری که کردم غسل بود بخاطر بوسی که بابا رو موقع بردنش کردم بعد تا خود صبح نشستم و سوره ملک و خوندم و به آب فوت کردم تا فردا موقع خاک سپاری بریزم چهار گوشه محل دفن. تمام شب گریه می کردم و سوره رو میخوندم احساس میکردم آخرین کاریه که میتونم واسه بابا جونم انجام بدم.

 

 

دم دمای صبح بود که تونستم یک ساعتی بخوابم.ساعت 6صبح بود که به سمت پزشکی قانونی حرکت کردیم تابه موقع بتونیم کارای تدفین و انجام بدیم. زمانی که منتظر بودیم تا کارای اداری انجام بشه احساس کردم خیس شدم،رفتم دستشویی و متوجه شدم خونریزی دارم.

به اتفاق همسرم و مادرش رفتیم واسه بستری شدن بیمارستان.اول رفتم بیمارستان مهر اما بخاطر اینکه دکترم تو اون بیمارستان نمی نشست قبول نکردن بستریم کنن واسه همین رفتیم بیمارستان بنت الهدی.تقریبا نیم تا 45 دقیقه طول کشید تا کارای بستریم انجام بشه.

خیلی حالم خراب بود مدام در حال ضعف و سرگیجه بودم به زور رو پاهای خودم ایستاده بودم.بالاخره بستری شدم  و مادرشوهرم انگار که از خدا خواسته باشه که تو مراسم تدفین شرکت نکنه بعنوان همراهی بیمارستان موند و طوری با همراهی های تختای دیگه صحبت میکرد که انگار دلسوزترین مادرشوهر دنیاست.

خلاصه اون روز مراسم تدفین انجام شد و منم نتونستم تو مراسم شرکت کنم.فردای اونروز دکترم واسه ویزیتم اومد و ازم پرسید میخوای هنوزم تحت نظر باشی یا ترخیصت کنم.منم که اخلاقای مادرشوهرم و میدونستم چطوریه و حوصله غرغر زدنای بعدش و نداشتم که مدام بگه پولای پسر منو ریختی تو جوی آب گفتم ترخیصم کنین.

خلاصه قرار شد بعد ترخیص برم خونه خودمون و تو مراسم نباشم تا خونریزی شدت نگیره. وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودم خیلی زود خوابم برد، وقتی بیدار شدم همسرم نبود و در خونه رو باز گذاشته بود تا من مجبور نباشم بخاطر باز کردن در از جام بلند بشم.حتی همسرم صبحانه رو هم کنار تخت رو میز گذاشته بود.

5 دقیقه ای میشد که بیدار شده بودم که در باز شد و مادرشوهرم اومد داخل و بدون مقدمه گفت میخواین سوم هم بگیرین، بچم از کار و زندگی افتاد. این جمله مادرشوهرم و هیچوقت فراموش نمیکنم، خیلی آزرم داد یعنی چی که میخواین سوم هم بگیرین مگه آدم چندبار می میره که خونواده طرف بخوان از گرفتن مراسم صرف نظر کنن.

اینو گفت و رفت انگار که فقط اومده بود منو آزار بده. وقتی رفت فوری به همیسری زنگیدم و گفتم واسه چی در خونه رو باز گذاشتی وقتی میدونی مامانت مشکل روانی داره و از آزار دادن آدما لذت میبره و ازش خواستم بیاد منو ببره خونه مامان چون تو اون شرایط روحی اصلا حوصله حرفای بی منطق مادرشوهرم و نداشتم.

همسرم بیچاره هرچی سعی کرد منو قانع کنه که اومدنم به خونه مامان به صلاحم نیست من راضی نشدم و پافشاری کردم،راستش یه جورایی میخواستم از دست مادرشوهرم فرار کنم.طرفای ظهر بود که جناب همسری اومد دنبالم و منو برد.

من تو مراسم شرکت نمیکردم و فقط تو اتاق استراحت میکردم اما همسرم حق داشت بودنم تو خونه مامان منو ناخودآگاه به یاد خاطرات مینداخت و واسم مثل سم بود.

خیلی ناآروم شده بودم دیگه نمیدونستم چی درسته و چی غلط،بعد از اینکه مراسم چند روز اول تموم شد به اتفاق نرگس خواهرم برگشتم خونه خودم.از همسرم خواسته بودم واسم فیلمای کمدی بگیره تا شاید کمی بتونم روحیمو عوض کنم اما فایده ای نداشت.

پسندها (4)

نظرات (0)