هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

شوک ناگهانی

1393/10/11 12:18
نویسنده : سحر
403 بازدید
اشتراک گذاری

روز پنج شنبه 23 آذر 91 بود که من رفتم خونه بابایی و چند ساعتی اونجا بودم که همسری تماس گرفتنتلفن و گفتن با دوستاشون قرار گذاشتن بریم به یکی از شهرهای کوچیک اطراف.من با وجود اینکه رغبتی به این تفریح نداشتم اما ناچارا قبول کردم.شب هول و هوش ساعت 10 بود که همسری اومدن دنبالم.

یادمه اون شب اونقدر سرگرم صحبت با خواهرم شدم که نتونستم با بابا صحبت کنم با وجود اینکه اون شب بیشتر از هر زمان دیگه ای با بابا حرف داشتم.اون شب بابا خیلی خوشحال بودن و تا وقتی که من داشتم می رفتم با مهلا و مهیار خواهر و برادر کوچکترم مشغول بازی والیبال بودن.

من به اتفاق همسرم و دوستانشون راهی نیشابور شدیم، شب اونجا یک خونه اجاره کردیم و تا دیر وقت دور هم جمع بودیم. صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم بیرون و گشت و گذاری کردیم.دیر وقت بود که نهار خوردیم و بالاخره ساعت 4عصر تصمیم گرفتیم راهی شهرمون بشیم.

دقیقا وقتی همگی سوار ماشین شدیم و استارت ماشین خورد، گوشی من هم زنگ خوردتلفن. مامان بود

اکرم جان مامان کجایی؟ هنوز نیشابوریم تازه میخوایم راه بیفتیم چطو مگه چیزی شده؟

بابا حالش خیلی خرابه گفته تا اکرم نیاد من نمیرم بیمارستان زودتر خودتو برسونتعجب؟ باشه ولی راضی شون کنین زودتر بستری بشن.

باشه مامان جان ولی گفته تا اکرم نیاد هیچ جا نمیرم.

تلفن و قطع کردم دل تو دلم نبود میدونستم ی اتفاقی افتاده که نمیخوان به من بگن. بابا یک هفته ای میشد که متوجه شده بودن ریه هاشون مشکل پیدا کرده دکتر به بابا گفته بودن من در عجبم چطوری با این ریه ی داغون نفس میکشی.

بدترین قسمت ماجرا این بود که ما 6نفر بودیم و اون دوتا خونواده دیگه ماشین نداشتن و همگی تو ماشین ما بودنعصبانی.واقعا چه آدمای بی ملاحظه ای پیدا میشن با وجود اینکه میدیدن چقدر گوشی من زنگ میخوره و من مدام گریه میکنم اما اصلا به روی خودشون نیاوردن.

واسه اینکه دونفر قسمت کمک راننده نشسته بودن همسری مجبور بود با سرعت 40تا بیاد اونم از بیراهه که ی وقت پلیس راه جریممون نکنه.

البته بماند که کلا جناب همسری بنا به دلایلی میونه خوبی با بابا نداشتن و ی جورایی عمدا با سرعت پایین میومدن، حسی که اونجا من از رفتار همسرم داشتم این بود که از خداشِ واسه بابای من ی اتفاقی بیفته.

من همسرم و خوب می شناختم و دلیل هر کاری رو که انجام میداد بخوبی میتونستم حس کنم که عمدی یا غیرعمد.خلاصه هر چی بود گذشت.

تو راه که میومدیم چندبار دیگه مامان تماس گرفت هربار که گوشیم زنگ میخورد استرس و دلواپسیم بیشتر میشد و همسرم بی خیال تر از قبلشاکی.

حتی وقتی مامان دید تماس گرفتن با من فایده ای نداره با همسرم تماس گرفت و اونجا بود که کم کم داشتم شک میکرم اما فکر کردن به اون چیزی که تو ذهنم بود هم سخت بود.

خلاصه ما ساعت 4عصر بود که حرکت کردیم و اگه درست یادم مونده باشه نزدیکای 8شب بود که رسیدیم. از مشهد تا نیشابور کلا یک ساعت تا یک ساعت ونیم بیشتر راه نبود اما به لطف دوستان بی ملاحظه جناب همسری و بی خیالی خود همسرم 4-3 ساعتی طول کشید.

وقتی دوستای همسرم خیال شون راحت شد که وارد مشهد شدیم بالاخره رضایت دادن که سر کوچشون پیاده بشن و لطف کردن و گفتن نمیخواد ببریدمون تا در خونه.

خلاصه وقتی رسیدم جلوی در خونه ماشین آمبولانس و دیدم و وقتی وارد خونه شدم جلوی در پر کفش بود همه فامیل بودن انگار همه منتظر من بودن.

وارد که شدم بابا رو دیدم آروم خوابیده بود، ی آقایی هم بالا سر بابا بودن که من فکر کردم دکترن. من حتی کوچکترین شکی هم نکردم که بابا چند ساعتی میشه که از بین ما پر کشیده و آسمونی شده.

همسرم اونجا اعلام کرد که من باردارم و خواست هواسشون به من باشه اما من بازم متوجه نشدم .

بردنم تو اتاق و واسم آب قند آوردن، من مدام اشک میریختم و میگفتم چرا همه وایستادن بابا رو نگاه میکنین من که اومدم چرا نمیبرینش بیمارستان حتما باید بمیره تا شماها ی فکری به حالش بکنین.

دختر عمم ریحانه پیشم بود و بهم گفت دکتر بالا سر باباست داره معاینش میکنه الان می برنش. یهو به ذهنم رسید که از خواهرم بپرسم چون میدیدم همه حرفاشون با کاراشون ضد و نقیض بود.

نرگس و صدا زدم و گفتم چرا انقدر دست دست میکنین چرا بابا رو نمی برین بیمارستان شما که میدونین ریه های بابا مشکل داره که یهو نرگس برگشت و گفت بابا چند ساعتی میشه که فوت کرده، ما خودمون ساعت 3عصر متوجه شدیم و تا الان هم که بابا تو خونست واسه اینه که تو خودتو برسونی و بابا رو واسه آخرین بار ببینی.

حرفای خواهرم مثل یک پارچ آب سردی بود که ریختن روی سرم. دیشب بابا حالش خوب بود، کلی میخندید و موقع رفتنم بهش گفتم بابا من فردا میام کلی حرف واسه گفتن دارم و اونم گفت باشه باباجون برو شوهرت جلوی در منتظرته انقدر معطلش نکن.

 

پسندها (6)

نظرات (3)

مامان تازه کار
17 دی 93 12:14
خدا رحمتشون کنه خدا رفتگان همه رو بیامرزه.گذر زمان باعث میشه آدم بتونه با مسائل دنیای اطرافش کنار بیاد اما ی چیزی خیلی منو آزار میده و اونم اینه که بعد این همه مدت هنوز نتونستیم بچه دار بشیم، نمیدونم حکمت خدا تو چیه ممنون که به وبلاگم سر زدی
خودم
23 دی 93 10:25
سلام سحرجان، از دست دادن پدرومادر خیاــی سخته، وقتی که میبینی تنها کسایی که با تمام وجود دوست دارن و اینو هر روز مخیگذره بیشتر متوجهش میشیم، ما هم فقط میتونیم براشون دعا کنیم، خدا همه رفتگان رو غریق رحمت خودش کنه.... آمیــــن سلام عزیزم.آره قربونت از دست دادن عزیزان واقعا سخته، اوایل کنار اومدن با این موضوع واسم خیلی سخت بود مخصوصا که به دنبال فوت بابا بچه هم سقط شد اما الان بعد از گذشت دو سال تونستم تا حدودی با فوت بابا کنار بیام اما از اونجایی که هنوز بچه دار نشدم با قضیه سقطم هنوز نتونستم کنار بیام. واسم دعا کنید
♥ نیکتا ♥
1 اسفند 93 11:53
سلام خاله جونم انشالله نی نی تون رو تو بغلتون بع سلامتی بکیریدراستی به منم سر بزنید خوشحال میشممم
سحر
پاسخ
سلام عزیزم ببخشید من خیلی کار داشتم واسه همین تازه امروز نظرتون و دیدم باشه چشم حتما سر میزنم.متاسفانه بچه دیروز سقط شد.بازم ممنونم