شوک ناگهانی
روز پنج شنبه 23 آذر 91 بود که من رفتم خونه بابایی و چند ساعتی اونجا بودم که همسری تماس گرفتن و گفتن با دوستاشون قرار گذاشتن بریم به یکی از شهرهای کوچیک اطراف.من با وجود اینکه رغبتی به این تفریح نداشتم اما ناچارا قبول کردم.شب هول و هوش ساعت 10 بود که همسری اومدن دنبالم.
یادمه اون شب اونقدر سرگرم صحبت با خواهرم شدم که نتونستم با بابا صحبت کنم با وجود اینکه اون شب بیشتر از هر زمان دیگه ای با بابا حرف داشتم.اون شب بابا خیلی خوشحال بودن و تا وقتی که من داشتم می رفتم با مهلا و مهیار خواهر و برادر کوچکترم مشغول بازی والیبال بودن.
من به اتفاق همسرم و دوستانشون راهی نیشابور شدیم، شب اونجا یک خونه اجاره کردیم و تا دیر وقت دور هم جمع بودیم. صبح بعد از خوردن صبحانه رفتیم بیرون و گشت و گذاری کردیم.دیر وقت بود که نهار خوردیم و بالاخره ساعت 4عصر تصمیم گرفتیم راهی شهرمون بشیم.
دقیقا وقتی همگی سوار ماشین شدیم و استارت ماشین خورد، گوشی من هم زنگ خورد. مامان بود
اکرم جان مامان کجایی؟ هنوز نیشابوریم تازه میخوایم راه بیفتیم چطو مگه چیزی شده؟
بابا حالش خیلی خرابه گفته تا اکرم نیاد من نمیرم بیمارستان زودتر خودتو برسون؟ باشه ولی راضی شون کنین زودتر بستری بشن.
باشه مامان جان ولی گفته تا اکرم نیاد هیچ جا نمیرم.
تلفن و قطع کردم دل تو دلم نبود میدونستم ی اتفاقی افتاده که نمیخوان به من بگن. بابا یک هفته ای میشد که متوجه شده بودن ریه هاشون مشکل پیدا کرده دکتر به بابا گفته بودن من در عجبم چطوری با این ریه ی داغون نفس میکشی.
بدترین قسمت ماجرا این بود که ما 6نفر بودیم و اون دوتا خونواده دیگه ماشین نداشتن و همگی تو ماشین ما بودن.واقعا چه آدمای بی ملاحظه ای پیدا میشن با وجود اینکه میدیدن چقدر گوشی من زنگ میخوره و من مدام گریه میکنم اما اصلا به روی خودشون نیاوردن.
واسه اینکه دونفر قسمت کمک راننده نشسته بودن همسری مجبور بود با سرعت 40تا بیاد اونم از بیراهه که ی وقت پلیس راه جریممون نکنه.
البته بماند که کلا جناب همسری بنا به دلایلی میونه خوبی با بابا نداشتن و ی جورایی عمدا با سرعت پایین میومدن، حسی که اونجا من از رفتار همسرم داشتم این بود که از خداشِ واسه بابای من ی اتفاقی بیفته.
من همسرم و خوب می شناختم و دلیل هر کاری رو که انجام میداد بخوبی میتونستم حس کنم که عمدی یا غیرعمد.خلاصه هر چی بود گذشت.
تو راه که میومدیم چندبار دیگه مامان تماس گرفت هربار که گوشیم زنگ میخورد استرس و دلواپسیم بیشتر میشد و همسرم بی خیال تر از قبل.
حتی وقتی مامان دید تماس گرفتن با من فایده ای نداره با همسرم تماس گرفت و اونجا بود که کم کم داشتم شک میکرم اما فکر کردن به اون چیزی که تو ذهنم بود هم سخت بود.
خلاصه ما ساعت 4عصر بود که حرکت کردیم و اگه درست یادم مونده باشه نزدیکای 8شب بود که رسیدیم. از مشهد تا نیشابور کلا یک ساعت تا یک ساعت ونیم بیشتر راه نبود اما به لطف دوستان بی ملاحظه جناب همسری و بی خیالی خود همسرم 4-3 ساعتی طول کشید.
وقتی دوستای همسرم خیال شون راحت شد که وارد مشهد شدیم بالاخره رضایت دادن که سر کوچشون پیاده بشن و لطف کردن و گفتن نمیخواد ببریدمون تا در خونه.
خلاصه وقتی رسیدم جلوی در خونه ماشین آمبولانس و دیدم و وقتی وارد خونه شدم جلوی در پر کفش بود همه فامیل بودن انگار همه منتظر من بودن.
وارد که شدم بابا رو دیدم آروم خوابیده بود، ی آقایی هم بالا سر بابا بودن که من فکر کردم دکترن. من حتی کوچکترین شکی هم نکردم که بابا چند ساعتی میشه که از بین ما پر کشیده و آسمونی شده.
همسرم اونجا اعلام کرد که من باردارم و خواست هواسشون به من باشه اما من بازم متوجه نشدم .
بردنم تو اتاق و واسم آب قند آوردن، من مدام اشک میریختم و میگفتم چرا همه وایستادن بابا رو نگاه میکنین من که اومدم چرا نمیبرینش بیمارستان حتما باید بمیره تا شماها ی فکری به حالش بکنین.
دختر عمم ریحانه پیشم بود و بهم گفت دکتر بالا سر باباست داره معاینش میکنه الان می برنش. یهو به ذهنم رسید که از خواهرم بپرسم چون میدیدم همه حرفاشون با کاراشون ضد و نقیض بود.
نرگس و صدا زدم و گفتم چرا انقدر دست دست میکنین چرا بابا رو نمی برین بیمارستان شما که میدونین ریه های بابا مشکل داره که یهو نرگس برگشت و گفت بابا چند ساعتی میشه که فوت کرده، ما خودمون ساعت 3عصر متوجه شدیم و تا الان هم که بابا تو خونست واسه اینه که تو خودتو برسونی و بابا رو واسه آخرین بار ببینی.
حرفای خواهرم مثل یک پارچ آب سردی بود که ریختن روی سرم. دیشب بابا حالش خوب بود، کلی میخندید و موقع رفتنم بهش گفتم بابا من فردا میام کلی حرف واسه گفتن دارم و اونم گفت باشه باباجون برو شوهرت جلوی در منتظرته انقدر معطلش نکن.