هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

روزهای سختی که گذشت

دقیقا 22 دی ماه 1392 بود که اون اتفاق ناگوار واسه خواهرم افتاد. نزدیک یک ماه درگیر بیمارستان بودیم و چهار بار مجبور به عوض کردن بیمارستان شدیم.اول خواهرم و برده بودن بیمارستان سوانح که یک بیمارستان دولتی بود، بخاطر وضع وخیمی که داشت صلاح نبود که اونجا نگهش داریم واسه همین تصمیم گرفتیم انتقالش بدیم به بیمارستان رضوی. روز یکشنبه صبح 24 دی ماه بود که به اتفاق همسری ساعت 5صبح با هماهنگی دکتر خواهرم به بیمارستان رضوی واسه گرفتن تخت مراجعه کردیم.خوشبختانه اذیت نشدیم البته دکتر خواهرم که به جرات میتونم بگم یکی از بهترین متخصص ها و کلا یکی از بهترین دکترایی بودن که تا حالا برخورد داشتم، خیلی کمکمون کردن. آقای دکتر لطف کرده بودن و شماره خودشون ...
11 بهمن 1393

توقف پروژه نی نی دار شدن

از وقتی زایمان کرده بودم مدام سر دردهای بدی میگرفتم طوری که تا چند ساعت گریه میکردم، دلیلش و نمیدونستم چیه و اصلا نمیدونستم باید به چه دکتری مراجعه کنم. تنها چیزی که از سر دردهام فهمیده بودم این بود که وقتی چیز سردی میخوردم یا در معرض هوای سرد بودم شدت میگرفت. اواخر متوجه شده بودم که اگه یک دستمال داغ کنم و بزارم همون طرفه سرم که درد میکنه خیلی زود آروم میشه. یک مدتی رو همینطوری سپری کردم تا اینکه اواخر شهریور 1392 بود که همسری گفتن شاید از دندونته! و این شد که بعد از گرفتن عکس متوجه شدم بععععله دو تا از دندونام نیاز به عصب کشی دارن. تو تمام اون 8-7 ماه بعد از زایمانم فکر میکردم بخاطر اینکه تو دوران بعد از زایمان نتونستم اونجور که باید...
7 بهمن 1393

6 ماه انتظار و شروعی دوباره

نزدیکای ظهر بود که از بیمارستان ترخیص شدم. مثل دیوونه ها شده بودم، خواهرم هم همراهم بود بعد از خوردن نهار احساس کردم تب دارم و همینطور حرارت بدنم میرفت بالا. جرات نکردم به همسری چیزی بگم آخه اون موقع تایم خوابش بود و اصلا دوست نداره تو تایم خوابش کسی ازش چیزی بخواد. منم اجبارا صبر کردم تا از خواب بیدار بشه. وقتی بیدار شد گفتم دارم تو تب میسوزم اونم گفت بیا پاشویت کنم، نمیدونین چقدر عصبانی شدم من داشتم تو تب می سوختم و جناب همسری هم گفت بیا پاشویت کنم همین!(تبم 40 درجه بود) با لحن تندی باهاش برخورد کردم و ازش خواستم منو ببره دکتر. وقتی رسیدیم مطب آخرین نفری بودم که دکتر باید ویزیت میکرد. اون موقع خیلی وضعم وخیم تر شده بود و حتی نمیتونست...
1 بهمن 1393

زایمان زودرس و سالگرد دو سالگی

وقتی سر خونریزی انداختم از لحاظ روحی اصلا حالم خوب نبود و اطرافیانم هم به این موضوع دامن میزدن(مخصوصا خونواده همسری)، گذشته از این موضوع من خودم هم کلا آدم زودرنجی هستم و علتشم اینه که تا جایی که بتونم و از دستم بربیاد واسه هرکسی کارشو راه میندازم واسه همینم انتظار ندارم جواب خوبی هامو تو دوران بحرانیم با بدی بدن. کلا دوران خونریزی من 33روز طول کشید و تو این مدت دوبار خونریزیم قطع شد اما رفتارای نابجای یکسری آدمای عقده ای که از هر فرصتی استفاده میکنن تا ضربه خودشون و بزنن و اصلا هم واسشون مهم نیست که دارن به یه بچه بیگناه آسیب میرسونن باعث شد که دوباره خونریزی های من شروع بشه و حتی هربار شدیدتر از دفعه پیش. به وضوح خوشحالی آدمای اطرافمو...
27 دی 1393

شروع دوران استراحت مطلق

وقتی متوجه شدم بابا فوت شده خیلی هول کرده بودم باورش واسم سخت بود، واقعا نمیدونستم باید چکار کنم.هول و هوش ساعت 9شب بود که آمبولانس بابا رو برد، موقعی که بابا رو میخواستن ببرن اونقدر بهم شک وارد شده بود که حتی یک قطره اشک هم از چشام نمیومد تنها کاری که کردم موقع بردن بابا صورتش و بوسیدم. ساعتای 12-11 شب بود که با جناب همسری رسیدیم خونه خودمون.تمام طول راه گریه میکردم، کم کم داشت قضیه باورم میشد مدام در حال مرور کردن خاطرات بودم.چقدر عمرها زود میگذره و چقدر آدما دیر میفهمن که چقدر زود دیر میشه. وقتی رسیدیم خونه اولین کاری که کردم غسل بود بخاطر بوسی که بابا رو موقع بردنش کردم بعد تا خود صبح نشستم و سوره ملک و خوندم و به آب فوت کردم تا فر...
24 دی 1393

شوک ناگهانی

روز پنج شنبه 23 آذر 91 بود که من رفتم خونه بابایی و چند ساعتی اونجا بودم که همسری تماس گرفتن و گفتن با دوستاشون قرار گذاشتن بریم به یکی از شهرهای کوچیک اطراف .من با وجود اینکه رغبتی به این تفریح نداشتم اما ناچارا قبول کردم .شب هول و هوش ساعت 10 بود که همسری اومدن دنبالم. یادمه اون شب اونقدر سرگرم صحبت با خواهرم شدم که نتونستم با بابا صحبت کنم با وجود اینکه اون شب بیشتر از هر زمان دیگه ای با بابا حرف داشتم.اون شب بابا خیلی خوشحال بودن و تا وقتی که من داشتم می رفتم با مهلا و مهیار خواهر و برادر کوچکترم مشغول بازی والیبال بودن . من به اتفاق همسرم و دوستانشون راهی نیشابور شدیم، شب اونجا یک خونه اجاره کردیم و تا دیر وقت دور هم جمع بودیم ....
11 دی 1393

اولین بارداری

بالاخره بعد از یازده ماه انتظار بچه دار شدیم ،مهرماه سال 1391 بود که متوجه شدم یک ماهی هست که یک مسافر کوچولو دارم باورش واسم خیلی سخت بود . اول بی بی چک گذاشتم و مثبت شد ولی هنوز باورم نمیشد تا اینکه رفتم و آزمایش دادم . چه روز شیرینی بود روزی که جواب آزمایش و گرفتم و مثبت بود دل تو دلم نبود که ببرم و به همسری نشون بدم . خیلی روزای خوبی بود، واقعا چه حس قشنگیه حس مادر شدن . کلی واسه خودم برنامه ریخته بودم که چیا بخرم و چه کارایی بکنم. از خونواده همسری همه غیر از برادر شوهرم و خانومشون بنا به دلایلی که صلاح نمیدونم اینجا بگم از بارداری من اطلاع داشتن و از خونواده خودم هم همه اطلاع داشتن. همه چیز خیلی خوب و عالی داشت پیش میرفت، رشد ...
6 دی 1393