هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

من اومدم...

آخرین باری که اومدم از واریکوسل و ضعیف بودن همسری گفتم و اینکه احتماله بارداری من تقریبا نزدیک صفره البته تا وقتی همسری عمل نکنه و دنبال درمانش نره.اردیبهشت بود که واسه جشن مولودی رفته بودیم خونه زنعموی همسری تقریبا همه بودن و کلی نوزاد که تازه به جمعمون اضافه شده بودن. کلی از دیدن این کوچولوهای فسقلی ذوق کرده بودم و خیلی دوست داشتم یکی شون و بگیرم بغلمو کلی بچلونمش اما میترسیدم از زخم زبونای اطرافیان و این هوس و خیلی آروم و یواشکی قورتش دادم حتی به همسری هم نگفتم که چقدر دوست داشتم یکیشون و بگیرم تو بغلم نمیخواستم غصه بخوره. خلاصه اینکه روزها گذشت و من هم تصمیم گرفتم کلا از فکر بچه بیام بیرون.یک روز نشستم و روزه های قضایی مو حساب کردمو...
28 مرداد 1395

...

پنج شنبه ی هفته ی گذشته و شنبه ی همین هفته مولودی دعوت بودیم خیلی خوب بود جاتون خالی.یادمه اوایلی که ازدواج کرده بودم روزی نبود که من با مادرشوهر و خواهرشوهر برم بیرون و اشکم و درنیارن،کلا تو خونه هم که بودم اشکمو در میاوردن به قول همسری با لب خندون میای و با چشم گریون برمیگردی. اون موقع ها تو همه ی مسائل زندگیمون مداخله خونواده همسری بِالاَخَص خواهرشوهر گرامی موج میزد متاسفانه همسری هم چیزی نمیگفت و همیشه حق با خونواده خودش بود. این حق دادن همسری به خونواده خودش هم ماجرا داشت.خونواده همسری دو تا پسر و یک دختر هستن و از اونجایی که عروس بزرگه حسابی اینا چلونده بود اینا هم دق و دلی شون و سر من بیچاره به طرز ماهرانه ای خالی میکردن. این ...
30 ارديبهشت 1395

نمیدونم چرا یهو اینطوری شد!

اگه اشتباه نکنم برج 10 بود که به اصرا همسری دوباره دکتر رفتنمو از سر گرفتم تقریبا یک ماهی نگذشته بود که نمیدونم یهو چی شد که نظرش عوض شد! اولش توجهی نکردم و منتظر روزی بودم که دکتر واسه رفتنم به سونو واسم وقت تعیین کرده بود که دقیقا همون روزی که باید میرفتم سونو باهمسری بحثم شد(394/11/10). خلاصه از اون روز تا الان هر چی بهش میگم قبول نمیکنه که نمیکنه.البته اینطور نیست که همیشه جلوگیری داشته باشیم اما جلوگیری نداشتنمون هم فایده ای نداره آخه همسر من از دو سال پیش واریکوسل داره. و الان هم قبول نمیکنه که بره و عمل کنه، نمیدونم چرا هی امروز و فردا میکنه و مدام میگه وقتش که برسه خودم میرم اما آخه وقتش کِیه.با چند تا دکتر مشورت کردم و حتی ب...
20 ارديبهشت 1395

روز پدر

پـــــدر که باشی به جرم پــــدر بودنت , حکم همیشه دویدن برایت میبرند بی اعتراض به حکم فقط... میدوی! و در تنهایی ات نفسی تازه میکنی پدر که باشی در بهشتی که زیر پای تو نیست باز هم دلهره هایت را مرور میکنی درهر چین و چروک صورتت قصه ای از زندگی خوابیده و درعمق نگاهت انتظار و چشم به راهی است بی پایان . . و برای شادی روح همه پدران درگذشته می نویسم: پ مثل پناه پ مثل پدر همانکه بودنش مرگ غرورمان رارقم زده وجای خالی اش اندوه بار برسرمان هوار میکشد. کاش ماهم پدر داشتیم تا بجای خیرات هدیه میخریدیم و به جای روزت مبارک پدر، نمیگفتیم : روحت شاد پدر پدر روحت شاد که مسیر چگونه زیستن را به ما آموختی یادمه آخرین روز پد...
1 ارديبهشت 1395

نمیدونم چرا انقدر استرس دارم!

ی استرسی توام با دلشوره دارم انگار قراره ی خبر بد بهم بدن.نمیدونم خدایا امیدوارم هرچی که خیره اتفاق بیفته. روز سه شنبه جناب همسری رفتن و آزمایش اسپرم و دادن اما نمیدونم چرا از همون روز ی استرس خیلی بدی افتاده به جونم هر کاری هم میکنم که از فکرش بیام بیرون نمیتونم.امیدوارم زودتر به روز 4بهمن برسیم و من برم مطب دکتر ببینم نظرشون چیه. تو این سه سالی که از این دکتر به اون دکتر میرم تا حالا انقدر استرس نداشتم که الان دارم،نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته،نمیدونم قراره دکترم چی بگه ولی خیلی حالم خرابه از لحاظ روحی میگم ها. شاید این استرس ها بخاطر اینه که خانم دکتر دفعه پیش گفتن بعد از اینکه آزمایش اسپرم همسر تو آوردی اگه ضعیف باشه فعلا بهتون ...
1 بهمن 1394