هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

چی شد که تصمیم گرفتیم تولد بگیریم

سلام عشقم خوشحالم از اینکه همه چی بهتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. از تابستون امسال که سال 1398 هست مدام و بی دلیل تب میکردی و گه گداری هم میگفتی دلم درد میکنه تا اینکه دوسه ماه پیش ی بار بدنت کامل ریخت بیرون بعد دو روز خودش خوب شد و حدودا یک ماه بعدش دور دهانت ریخت بیرون اینبار منو بابایی حسابی نگرانت شدیمو بردیمت ی دکتری که سالها میشناختمش و قبولش داشتم. دکترت برای شروع یکسری دارو که هم مربوط به حساسیت میشد و هم چرک خشک کن قویه خارجی بود و هم داروی تقویت سیستم ایمنی بدن و تقویت کننده بود و نوشتن. داروهای شما و هلنا جونم باهم پونصد تومنی شد (هلنا هم انگشت شصت پاش از وسط بصورت عمودی دهان باز کرده بود). خلاصه جونم براتون بگه که ...
23 دی 1398

رفتن به بازار

پریشب با دوستم فهیمه جون قرار گذاشتیم بریم واسه خریدن رنگ اخه هم عروسی خواهرزاده دوستمه و هم تولد دختر من و منم از کار رنگ فهیمه جون راضیم. خلاصه قرار شد اگه رفتنمون صددرصد شد صبح یک ساعت زودتر بمن خبر بده ولی از اونجایی که فوق العاده خونسرده صبح ساعت نه و نیم با من تماس گرفت که تا نیم ساعت دیگه استقلال باش. بدون خوردن صبحانه نفهمیدم چجوری شما دوتا وروجک و حاضر کردم به بابایی هم که زنگ زدم کار داشتن و متاسفانه نتونستن بیان دنبالمون و خودمون رفتیم. هرچی لوازم ارایشی بود اول استقلال و بلوار معلم رفتیم تا ی مارک خوب با ی قیمت مناسب خریدیم.برگشتنا قرار بود من برگردم خونه ولی چون کلی از این مغازه به اون مغازه رفتیم حسابی خسته شده بودم و ...
3 دی 1398

لباس عروس

سلام دخترای نازم امیدوارم همیشه شاد سرحال باشین. لباس عروس! خیلی وقت بود که هلیا مدام میگف  مامان کی واسم لباس عروس میخری تا اینکه وقتی مریض شدی خاله اعظم بهت قول داد که اگه داروهاتو بخوری و به حرف مامانت گوش بدی واست لباس عروس بخره. بالاخره دیروز که رفتیم خونه مامانی خاله جون خیلی اصرار کردن که حتما بریم و لباس و واست بخرن.چندجا رفتیم و کلی خسته شدیم تا اینکه بالاخره چشممون به یک لباس خوووووشکل و گوگولی افتاد. فروشنده گفتن سایز شما رو تموم کردن ولی اگه صبر کنیم طی یک ماه اینده میارن ولی چون دیدن من دودلم یک سایز بزرگترشو دادن تا من تن پوششو ببینم ولی دخترنازنینم وقتی تنت کردی انقدر ناااااز شدی که همونو واست گرفتیم. لب...
21 آذر 1398

همه چی ارومه

سلام دخترای گلم  هلیا و هلنای عزیزم بدلیل مشکلات. زیادی ک تو زندگیم داشتم متاسفانه خیلی وقته که نیومدم و کلی حرف واسه گفتن دارم ولی نمیدونم باید از کجا شروع کنم. الان ساعت دو و هجده دقیقه نیمه شبه و همه خوابن بابا تقریبا بیست دقیقه پیش اومد خونه.الان تقریبا سه ماهه که مدام در خدمت عموتونه و نمیدونم این روال قراره تا کی ادامه پیدا کنه. اخه هم نمیزارن بابایی بره سرکار و کلی بدهی بالا اورده و از طرفی انقد خونواده عموت بی چشم و روین که حیف ادم که ثانیه ای از زندگیشو واسه این خونواده هدر بده. امسال تقریبا از اول تابستون هردوتایی تون خیلی مریض شدین مخصوصا هلیای نازنینم و تمامه این مریض شدن ها هم از روزی شروع شد که رفتیم خونه دوست ...
1 آذر 1398

یک سال و نه ماهگی دخترم

سلام.بعد مدتها بالاخره طلسم شکست و اومدم.امروز دخترم یک سال و نه ماه و هفت روزشه،تو اینمدت زندگیم دچار فرازونشیب های زیادی شد که فعلا ترجیح میدم سکوت کنم،همین اندازه بگم که دومین فرشته ی زندگیم تو راهه و من از این بابت روزی هزاربار خدارو شاکرم. واما دخترم هلیا که واقعا شیرین شده و انقدر خوش سرزبون شده که خودشو تو دل همه جا کرده.یک جانی کنار اسم همه میزاره که همه دلشون قش و ضعف میره.مخصوصا دل مامان بزرگاشو بدجور برده. دخترم روزبروز داره شیرین تر میشه و فوق العاده باهوشه.یک سال و چهارماهش بود که از شیر گرفتمش و الان هم دارم سعی میکنم از پوشک بگیرمش.   ...
29 مهر 1397

سیسمونی قسمت دوم

هر چند که چیزی تا پایان شش ماهگی دخترم نمونده ولی دلم میخواد تمام اتفاقاتی رو که تو این مدت افتاده رو بنویسم.تو پست قبلی فقط لباسایی رو که واسه سیسمونیش خریده بودمو گذاشتم الان میخوام یه چندتا عکس کلی از سیسمونیش بزارم تا به یادگار واسه دخترکم بمونه.                                           هلیا جون دخترم سالها بود واسه اومدنت لحظه شماری میکردم خیلی حرفها و زخم زبونها از اطرافیانم حتی از کسانی که اصلا انتظارشو نداشتم شنیدم و خدا درست تو زما...
5 تير 1396