رفتن به بازار
پریشب با دوستم فهیمه جون قرار گذاشتیم بریم واسه خریدن رنگ اخه هم عروسی خواهرزاده دوستمه و هم تولد دختر من و منم از کار رنگ فهیمه جون راضیم.
خلاصه قرار شد اگه رفتنمون صددرصد شد صبح یک ساعت زودتر بمن خبر بده ولی از اونجایی که فوق العاده خونسرده صبح ساعت نه و نیم با من تماس گرفت که تا نیم ساعت دیگه استقلال باش.
بدون خوردن صبحانه نفهمیدم چجوری شما دوتا وروجک و حاضر کردم به بابایی هم که زنگ زدم کار داشتن و متاسفانه نتونستن بیان دنبالمون و خودمون رفتیم.
هرچی لوازم ارایشی بود اول استقلال و بلوار معلم رفتیم تا ی مارک خوب با ی قیمت مناسب خریدیم.برگشتنا قرار بود من برگردم خونه ولی چون کلی از این مغازه به اون مغازه رفتیم حسابی خسته شده بودم و این شد که مزاحم دوستم شدیمو به بابایی پیام دادیم بیان اونجا دنبالمون.
با وجود اینکه خییییلی خسته شدم ولی خیییییلی خووووش گذشت.
شما دوتا وروجکم کلی خسته شدین وقتی رسیدیم خونه حسابی خوابیدین ولی من چون کار داشتم نتوستم بخوابم و تا اومدم ی کوچولو بخوابم بیدار شدینو نزاشتین من بخوابم انگار نوبتی باهم قرار گذاشته بودین بیدارم کنین.
از خدا خیییلی ممنونم که شما دوتا وروجک و پشت سر هم بمن داد و انقدر زندگیه منو شیرین کرد...
.