چی شد که تصمیم گرفتیم تولد بگیریم
سلام عشقم خوشحالم از اینکه همه چی بهتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.
از تابستون امسال که سال 1398 هست مدام و بی دلیل تب میکردی و گه گداری هم میگفتی دلم درد میکنه تا اینکه دوسه ماه پیش ی بار بدنت کامل ریخت بیرون بعد دو روز خودش خوب شد و حدودا یک ماه بعدش دور دهانت ریخت بیرون اینبار منو بابایی حسابی نگرانت شدیمو بردیمت ی دکتری که سالها میشناختمش و قبولش داشتم.
دکترت برای شروع یکسری دارو که هم مربوط به حساسیت میشد و هم چرک خشک کن قویه خارجی بود و هم داروی تقویت سیستم ایمنی بدن و تقویت کننده بود و نوشتن.
داروهای شما و هلنا جونم باهم پونصد تومنی شد (هلنا هم انگشت شصت پاش از وسط بصورت عمودی دهان باز کرده بود).
خلاصه جونم براتون بگه که دوتایی تون باهم دست به یکی کرده بودین که منو بابایی رو تا حدمرگ بترسونین مخصوصا شما هلیاخانومه وروجک.
بابا که تا از دکتر رسیدیم خونه مامانی مثله ابر بهار فقط گریه میکرد،منم که تو حالت انکار بودم.شک بدی به جفتمون وارد شده بود.
یکی از داروهاتو باید تو پنج روز راس ساعت بهت میدادم بعد از اتمامه اون داروت بود که وضعیتت مشخص میشد واسه همین باباجون ما رو تا پنج روز خونه مامانی گذاشتن.
حتی یاداوری اونروزا هم واسم وحشتناکه ولی مینویسم تا بدونی چقدددددر دووووست داریم.
بعد از پنج روز خداروشکر دور لبت خوب شد و منو باباهم حسابی خوشحال بودیم ولی این خوشحالی انگار زودگذر بود و دوباره دور لبت ریخت بیرون.
اینبار دکتر گفتن مربوط به زعفرونیه که الان زیاد شده و خوب میشه و ما هم دوباره خوشحال شدیم.
ولی مدتی بعد دوباره همین اوضاع تکرار شد و اینبار دکترتو عوض کردیم و از متخصص داخلی رفتیم پیش فوق تخصص کودکان و تو همون جلسه اول ازشون خواستیم واست ازمایش خون بنویسه .
ازمایش و همون پارسیان انجام دادیم و مشخص شد شما دچار عفونت خونی شده بودی که خوشبختانه داروهای دکتر قبلیت کارساز واقع شده بود و خطر رو رد کرده بودی.ایشون گفتن بخاطر کمبود یکسری از ویتامین ها دچار این حالت شدی.
بخاطر روزهای سخت مریضی ای که گذروندی و هممونو نصف عمر کردی باباجون قول گرفتن ی تولد خوب و بهتون دادن و خاله اعظم هم قول لباس عروس.
اینم عکس از پای هلنا
و اینم عکس از لبای هلیا