هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

روز پدر

1395/2/1 18:37
نویسنده : سحر
550 بازدید
اشتراک گذاری

پـــــدر که باشی

به جرم پــــدر بودنت , حکم همیشه دویدن برایت میبرند

بی اعتراض به حکم فقط... میدوی! و در تنهایی ات نفسی تازه میکنی

پدر که باشی

در بهشتی که زیر پای تو نیست باز هم دلهره هایت را مرور میکنی

درهر چین و چروک صورتت قصه ای از زندگی خوابیده و درعمق نگاهت انتظار و چشم به راهی است بی پایان
.
.
و برای شادی روح همه پدران درگذشته می نویسم:

پ مثل پناه

پ مثل پدر

همانکه بودنش مرگ غرورمان رارقم زده وجای خالی اش

اندوه بار برسرمان هوار میکشد.

کاش ماهم پدر داشتیم تا بجای خیرات هدیه میخریدیم و

به جای روزت مبارک پدر، نمیگفتیم : روحت شاد پدر

پدر روحت شاد که مسیر چگونه زیستن را به ما آموختی

یادمه آخرین روز پدری که باباجونم پیش ما بود وقتی روز پدر رفتم خونشون گفت باباجون واسه روز پدز واسم چی خریدی آخه از وقتی که ازدواج کرده بودم یکبار هم واسش چیزی نخریده بودم.

اون لحظه خیلی خجالت کشیدم نمیدونستم چی بگم فقط گفتم باباجون انشااله سال دیگه جبران میکنم.خونواده همسرم خیلی آدمای خودخواهی هستن و همه چیز و واسه خودشون میخوان و نفوذ زیادی هم رو همسرم دارن.

منم واسه اینکه دلم نسوزه و بخاطر ی کادو تا مدتها تو خونمون دعوا نباشه نه واسه باباجونم چیزی میخریدم و نه واسه پدرشوهرم.هروقت روز پدر میرسه یاد حرف باباجونم میفتم و کلی گریه میکنم که ای کاش ی چیزی واسشون میخریدم.

امسال روز پدر مصادف شد با تولد پدرشوهرم و خونواده همسری ی جشن تولد خودمونی ترتیب دادن ولی نه من و نه جاریم هیچکدوم کادویی نخریدیم(بس که این خونواده محبتشون به ما زیاد بوده دلمون نمیاد واسشون ی سَنّاری خرج کنیم)

بجاش مادرشوهرم بجای دوتا پسراش کادو خریده بود و خواهرشوهر گرامی هم لطف کرد شونصد دفعه اعلام کرد که بابا جُور پسراتو مامان کشیده.نمیدونم اون موقع که خروار خروار از خونه ی باباش چیزی میبرد و نمیزاشت پسرای خونواده هم سهمی داشته باشن چرا هههههههی اعلام نمیکرد.

خواهرشوهرمم لطف کرده بود و به سر شوهرش منت گذاشته بود و ی پیراهن و گوشی هوآوی کهنه ی درب و داغونه خودشو به همسرش بیچارش تقدیم کرد و بجاش واسه خودش ی گوشی گلکسی خریده بود.چقدر این خواهرشوهر من سخاوتمندِ!

خلاصه اینکه اگه بمن بود اصلا تو مراسمشون شرکت هم نمیکردم دیگه کادو که جای خودشو داشت.پدرشوهرم تو هیچکدوم از مراسمای بابای خدابیامرزم شرکت نکرد حتی روز خاک سپاری و این موضوع واقعا منو آزار میده.

واسه همین منم روز تولدش باهاش روبوسی نکردم و مثلا داشتم فیلم میگرفتم حتی ننشستم که با هم عکس بگیریم یعنی از وقتی بابای نازنینم از دنیا رفته برخورد من با پدرشوهرم عوض شده و هیچ وقت باهاش روبوسی نکردم.

میدونم آدم نباید کینه ای باشه بخدا منم کینه ای نیستم ولی بعضی چیزا رو هیچوقت هیچوقت نمیتونی فراموش کنی.باورتون میشه بابای من حتی جهاز منو ندید و از دنیا رفت،درحالیکه وقتی فوت کرد دوسال از خونه داریِ من میگذشت.

ماجرا از این قراره که منو جاریم تو خونه پدرشوهرم زندگی میکنیم البته نه به خواست خودمون بلکه بالاجبار؛ بالاجبار بودنش به این خاطره که مادرشوهرم مدام قربون صدقه ی پسراش میشه که مامان اگه شما نباشین من میمیرم و من فقط شماها رو دارم و گاهی هم به گریه متوسل میشه.

عوضش از اینطرف قضیه نگهبان خوبیه واسه ما؛ کلا رفت و آمدها تحت کنترله و حتی خورد و خوراک ها.حالا با این تفاسیر بریم سر اصل مطلب و اونم اینکه چرای بابای من هیچوقت خونه ی منو ندید.

جاریِ من از یک خونواده پرجمعیته و مسلما مهمونی زیاد میده و البته خودشونم مهمونی زیاد میرن، هروقت جاریم مهمونی میداد مادرشوهر تَق تَق درِ خونه ی ما رو میزد که باز این دخترِ مهمونی داده و خونوادش مرگ و بخورن و حرومشون باشه و مال بچه ی منو و باید به ما بده بخوریم و از اینجور اراجیف.

منم جرات نمیکردم چیزی بگم و همیشه مجبور به تائید بودم چون دراینصورت با منم میونش بد میشد و اونوقت جنگ جهانی راه میفتاد.منم از اونجایی اونموقع ها دانشجو بودم و این دعواها فقط باعث عقب افتادن خودم از زندگی میشد فقط سکوت و گاهی هم تائید میکردم.

خلاصه کار ندارم من ساده این چیزا رو مینشستم و واسه بابا و مامانم تعریف میکردم و بابای نازنینم فقط گوش میداد و من ساده هم نمیدونستم با حرفام دارم ناراحتش میکنم و اون بیچاره فقط میریزه تو خودش.

یک روز بنا به اصرار من مامانم و خواهر و برادرام اومدن خونه ما اما بابام نیومد،مامانم گفت بابات گفته حوصله مهمون بازی رو ندارم و وقتی خواستین برگردین زنگ بزنین بیام دنبالتون وقتی بابام اومد دنبال مامانم اینا به زور آوردمش بالا و بزور نصف لیوان چایی رو خورد.

حتی سرشو برنگردوند تا وسایل هامو درست ببینه سریع پا شد تا بره وقتی گفتم بابا کجا چرا نمیشینین، در جواب گفت مگه نمیگی مادرشوهرت میگه خونواده ی دختر مرگ و بخورن این نصف لیوان چایی رو هم نباید میخوردم.

خدا یک روزی عوض این آزارهایی که به تو میرسونن و بهشون میده اون روز دیر نیست بابا فقط صبور باش.الان 6سال از خونه داریِ من میگذره اما یک دفعه هم خونواده شوهرمو دعوت نکردم هربار که تصمیم به دعوتشون میگیرم ی چیزی جلوی من میگیره.

امسال قبل عید به مادرشوهرم گفت تا حالا از خودتون پرسیدین من چرا تو این 6سال دعوتتون نکردم و دیدم سکوت کرد منم ادامه دادم و قضیه ی اون روزِ بابامو و حرفهای نامربوط و بی منطق شو واسشون یادآوری کردم اولش سکوت کرد و تو فکر رفت.

اما بعد واسه اینکه خودشو توجیه کنه گفت من منظورم تو نبودی گفتم وقتی میگین خونواده عروس مرگ و بخورن منظورت من نیستم پس کیه منم عروستونم دیگه.

تو این سالها خیلی صبوری کردم و دربرابر رفتارهای بد و زشت خونواده همسرم همیشه سکوت کردم و گذاشتم خودشون پی به اشتباهشون ببرن اما الان دیگه واقعا کم طاقت شدم و از خدا میخوام زودتر این امتحانش و تموم کنه و دامن منم سبز کنه(دیگه صبوری واسه بچه دار شدن واقعا واسم سخته).

گاهی اوقات با خودم که خلوت میکنم و زندگیمو مرور میکنم می بینم همیشه زندگیم پر از فراز و نشیب بوده، گاهی اطرافیانم بهم میگن تو خیلی صبوری مخصوصا اونایی که منو از دوره راهنمایی و دبیرستان میشناسن میگن هیچوقت فکرشو نمیکردیم تو همچین خونواده ای بیفتی و انقدر صبوری کنی.

اما خدایا،خدای خوب و مهربون دیگه طاقتم تموم شده دیگه صبرم تموم شده خدایا هر آدمی ی ظرفیتی داره و ظرفیت منم دیگه تموم شده.خدایا ی نگاهی هم بمن بکن منم هستم.

میگن بعد از هر مصیبت و سختی ای که تو زندگی آدما میاد بعدش خوشی و شادی بهت رو میاره خدایا کی نوبت من میشه.البته ناشکری نمیکنم الان همه چی خوب و آرومه و فقط جای ی فرشته کوچولو تو زندگیمون خالیه که اونم میدونم خدای خوبم به همین زودیا بمن میده.الهی آمین

پسندها (3)

نظرات (1)

باران
15 اردیبهشت 95 5:26
سحر جان خوشحال میشم رمز نوشته هاتو داشته باشم .
سحر
پاسخ
عزززیزم رمز واستون گذاشتم