هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

سه ماه گذشت

سه ماه به سرعت برق و باد گذشت و همین روزاست که ماه چهارم هم تموم بشه و جای خودش و به ماه پنجم بده.این مدت خیلی واسم سخت گذشت آخه قبلا باید روزشماری میکردم تا موعد پری برسه و ببینم نی نی دارم یا نه ولی این مدت باید روزشماری میکردم تا به روزی برسم که بتونم اقداممو شروع کنم.         طبق گفته دکترم که یکی از بهترین هاست همین سه ماه انتظار کفایت میکنه اما تو اینترنت خونده بودم کسی که از دوتا آمپول واسه سقط خارج رحمی استفاده میکنه بهتره شش ماهی صبر کنه اما چه کنیم که جناب همسری دیگه طاقتشون سر اومده و البته خودم . اینم یواشکی بگم که تو این سه ماهی که گذشت ما طبق روال قبلی مون میرفتیم جلو البته با اندکی تغیییرات...
3 دی 1394

نمی گویم خدایا چرا من!

آرتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.   او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد یکی از طرفدارانش نوشته بود چرا خدا تو را برای این بیماری انتخاب کرد ؟ او در جواب گفت در دنیا 50 میلیون کودک تنیس بازی را آغاز می کنند 5 میلیون نفر یاد میگیرند که چگونه تنیس بازی کنند ، و 500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند . 50 هزار نفر را به مسابقات میگذارند . 5 هزار نفر سرشناس می شوند 5 نفر به مسابقات تنیس ویمبلدون راه پیدا میکنند ، 4 نفر به نیمه نهایی می رسند و 2 نفر به فینال ..... و آن هنگام ک...
16 مهر 1394

تجربه تلخ سوم

امروز قصد نداشتم درمورد خودم بگم چون هنوز هیچی معلوم نیست اما خوب میگم و اگه کسی در این مورد چیزی میدونست خوشحال میشم تجربیاتش و بگه.واسه بعد ماه رمضون قصد کردیم دوباره اقدام کنیم اما از اونجایی که هردومون بابت برنامه شب درمیونی که داشتیم خسته شده بودیم تصمیم گرفتیم از روشهای کمک باروری استفاده کنیم.بنابراین از دکترم خواستم که واسم وقت آی یو آی تعیین کنه. روز 10مرداد وقت آی یو آی داشتم.ساعت 4عصر باید میرفتیم آزمایشگاه تا از همسرم نمونه گیری میشد و 2ساعت بعد میرفتیم و نمونه بارور شده رو تحویل میگرفتیم و می بردیم مطب خانم دکتر تا آی یو آی رو انجام بدن. چه روش مضخرفیه این آی یو آی، آخه ما میخواستیم از دست برنامه شب درمیونمون راحت بشیم که ب...
15 شهريور 1394

اوضاع کمی آرومتره

دو ماه و نیم از سقطم میگذره و تازه کمی اوضاع آروم تر شده. تو این مدت خیلی چیزا رو تمرین کردم چیزایی که ی زمانی انجام دادنشون واقعا واسم سخت بود اما گاهی آدما تو شرایطی قرار میگیرن که یهو به خودشون میان و از خودشون میپرسن من تا حالا واسه زندگیم چکار کردم. تو این مدت هیچ اقدامی نداشتیم یعنی همسرم فعلا بچه نمیخواد،این دو تا سقطی که داشتم خیلی تو روحیش تاثیر گذاشته و ی جورایی جفتمون میترسیم.میترسیم که اگه دوباره بچه دارشیم و بازم سقط بشه چکار کنیم من فعلا حرفی از بچه نمیزنم تا همسرم بتونه خودش و پیدا کنه. و اما کارایی که تو این مدت انجام دادم؛ من عادت داشتم روزی چندبار با همسرم تلفنی صحبت کنم با وجود اینکه هر شب وقت خواب یکی دو ساعتی با هم ...
16 ارديبهشت 1394

دلم گرفته

آخرین روزهای سال 1393 رو در حالی تموم کردیم که نه من و نه جناب همسری حال خوشی نداشتیم. وقتی منو همسری ازدواج کردیم تمامه دوستای همسرم مجرد بودن و منم تک و توکی از دوستام ازدواج کرده بودن اما حالا نه تنها همشون متاهلن بلکه جمعشون سه نفره شده. بین تمامه آشناها من از همه بیشتر ذوق بچه رو داشتم اما اوایل بخاطر شرایط مالی، همسرم راضی به بچه دار شدن نمیشد، یکم که شرایط نرمال شد تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم. دفعه اولی که باردار شدم تقریبا یکسال طول کشید اما بچه تو هفته 21 ام سقط شد. طبق نظر دکترم تا 6ماه نباید اقدامی میکردیم اما بعد از 6ماه که دوباره دست به کار شدیم دقیقا 2سال طول کشید تا دوباره طعم شیرین مادر شدن و بچشم اما خوشحالیه من فقط 2ه...
24 فروردين 1394

هفته هشتم و پایان بارداری

15 بهمن بود که فهمیدم باردارم چه روز قشنگی بود اون روز، چه حس قشنگی داشتم، باورم نمیشد انتظارم دیگه به پایان رسید.7سال از ازدواجم میگذشت و 2سال از بارداری قبلیم، خیلی خوشحال بودم انگار تمامه دنیا رو بهم داده بودن. هر روز کلی با اون فسقلی حرف میزدم از روزای سخت انتظارم واسش میگفتم از اینکه چقدر منتظر بودن سخته بهش میگفتم و اینکه چقدر دوسش دارم و چه برنامه ها واسش دارم.حتی تو خیابون باهاش حرف میزدم گاهی به خودم میگفتم اگه یکی حرفامو بشنوه یا منو در حین صحبت کردن با خودم ببینه چی میگه. اما هیچی واسم مهم نبود جز اون هدیه نازی که تو وجودم داشت رشد میکرد.شیرین ترین اتفاق زندگیم بود حتی از همسرم هم بیشتر دوسش داشتم.هر روز وقتی چشامو باز میکرد...
3 اسفند 1393