هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 4 ماه سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

1395/6/1 13:38
نویسنده : سحر
1,014 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی وقت پیش این جمله رو "من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد" تو یکی از وبلاگ ها دیده بودم و مدام با خودم میگفتم یعنی میشه این معجزه واسه منم اتفاق بیفته!؟ و خرداد ماه امسال این معجزه و رحمت خدا رو به عینه در زندگی خودم دیدم.

راستش هنوزم باورم نمیشه ولی خوب مثل اینکه واقعیت داره و من با تمامه وجودم خدا رو بخاطر این لطف و محبتی که در حقم داشته شاکرم.من با وجود ضعیف بودن همسری بدون هیچ دارویی و بدون هیچ برنامه ای برای اقدام فقط با لطف و محبت خدا بچه دار شدم.

و الان اون بچه داره تو وجود من رشد میکنه و خدا رو بخاطر تک تک نعمت هایی که بهم داده شاکرم امیدوارم خیلی زود دامن همه منتظرا سبز بشه.راسته که میگن تا خدا نخواد برگی از درخت نمیریزه و فقط باید از خودش بخوای.

خوب تا اون جایی گفتم که همسری با ناراحتی، ناراحتی که نه با آشفتگی و استرس تمام از اینکه آیا این فرشته کوچولو هم قراره بمونه یا بازم تنهامون بزاره منو راهی خونه مامانم کردن.من خودم دل تو دلم نبود و همون روز عصر رفتم مطب دکترم.

وقتی نوبتم شد دکترمو و دستیارشون بالاتفاق از اینکه انقدر با عجله به مطبشون مراجعه کردم تعجب کردن و به شوخی گفتن "میخواستی همون شبی که کار تو کردی صبحش بیای، چرا دختر خوب انقدر با عجله" منم گفتم اگه شما هم واسه داشتن ی بچه سالها انتظار میکشیدین و هربار سقط میشد خودتون میگفتین چرا انقدر دیر اومدی و زودتر از اینا باید میومدی.

و به دکترم گفتم که همسرم میگن یعنی میشه ایندفعه بچمون صحیح و سالم تو زمان خودش بدنیا بیاد و بتونیم بغلش کنیم و واسمون بمونه؟ ایشون هم گفتن نمیدونم تو چرا انقدر شوهر ذلیلی و قبل از اینکه حتی یک جلسه بره پیش اورولوژ گذاشتی که اقدام کنه واسه بچه.

آخه خدایا کی از دل کی خبر داره و کی میتونی روزها و سالهایی رو که من در انتظار به سر بردم و درک کنه. کی میدونه که من چقدر دکتر رفتم و چقدر هزینه کردم و تهش به اینجا رسیدم که خدا رو شکر مشکل از من نیست و همسری باید میرفته دکتر و من بجاش رفتم دکتر.

کی میدونه هربار که باردار میشدم و تا میومدم شادیمو با همه قسمت کنم جنین سقط میشد جدا از اینکه ی کوله بار غم و غصه واسه من میزاشت کلی باید زخم زبونای جاریمو نگاه های پر از سوال اطرافیانمو که اصلا این حامله بوده یا نه رو چطور باید تحمل میکردم.

اصلا ولش کنین این حرفا رو.خلاصه اینکه تو اون جلسه دکتر واسم کلی آمپول تجویز کردن بعلاوه استراحت مطلق و دیگه اینکه ی سونو واسه هفته ی هشت بارداری واسم نوشتن و گفتن فقط دعا کن با این بتای پایین قلب بچه تشکیل بشه.

نمیدونین چه روزهایی رو من گذروندم از طرفی به این فکر میکردم که اگه قلب تشکیل نشه چه ضربه ی روحیِ بدی به خودم وارد میشه و از طرفی نگران طرز برخورد همسری بودم.اون روزا هر روز واسه من معادل یک سال میگذشت تا اینکه روز موعود رسید.

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان اکرم
1 شهریور 95 14:57
خدا رو شکر خواهرم مراقب خودت باش در پناه حق باشی
سحر
پاسخ
مرسی عزیزم قربونت خیلی واسم دعا کنین
سمیه
23 آذر 95 23:11
توهم که نوشتی ،هیچی نگفتی خوبه خیلی خوبه خوشحالم
سحر
پاسخ
آره منم نوشتم ولی شبی نوشتم فرصت نشد بهت بگم