...
پنج شنبه ی هفته ی گذشته و شنبه ی همین هفته مولودی دعوت بودیم خیلی خوب بود جاتون خالی.یادمه اوایلی که ازدواج کرده بودم روزی نبود که من با مادرشوهر و خواهرشوهر برم بیرون و اشکم و درنیارن،کلا تو خونه هم که بودم اشکمو در میاوردن به قول همسری با لب خندون میای و با چشم گریون برمیگردی.
اون موقع ها تو همه ی مسائل زندگیمون مداخله خونواده همسری بِالاَخَص خواهرشوهر گرامی موج میزد متاسفانه همسری هم چیزی نمیگفت و همیشه حق با خونواده خودش بود.
این حق دادن همسری به خونواده خودش هم ماجرا داشت.خونواده همسری دو تا پسر و یک دختر هستن و از اونجایی که عروس بزرگه حسابی اینا چلونده بود اینا هم دق و دلی شون و سر من بیچاره به طرز ماهرانه ای خالی میکردن.
این مداخله ها تا جایی بود که حتی به خصوصی ترین مسائل زندگیمون هم راه پیدا میکرد و متاسفانه منم کاری جز سکوت و صبوری نداشتم آخه اون موقع ها همسرم بنا به دلیل بالا حق و به خونوادش میداد و همیشه اینطور به همسرم میگفتن که خونواده صلاح و مصلحت تو رو میخوان و از اینجور اراجیف.
یک اخلاق بدِ دیگه ای هم که مادر و خواهر همسری داشتن این بود که و البته الان هم هست که هیچوقتِ هیچوقت نمیزارن هزار تومنه بچشون بشه دوتومن یعنی به محض اینکه بفهمن ی هزار تومن داره، هزار و یک مدل نقشه پیاده میکنن تا اون هزار تومن و از چنگ بچشون دربیارن.
خلاصه اینکه یک روزی بود که مادر و خواهر همسری مدام تو گوش شوهر من میخوندن که بچه نیاری ها الان زوده،حتی دفعه اولی که باردار شدم(ماه چهارم بود که باباییم فوت شدن منم سر خونریزی انداختم) مادرشوهرم به نحو احسنت منو جزوند تا بالاخره بچم سقط شد و اونم خیالش راحت؛آخه میدونن زن افریطه هنوز به پسرش اجازه ی بچه دار شدن نداده بود و اونم زهر شو ریخت.
حالا به جایی رسیدن که هر کی ازشون میپرسه کِی عروست میخواد واست نوه بیاره شروع میکنن به تفسیر کردن؛ که سه بار باردار شده و نمونده و از اینجور حرفا،آخه الان پسر خودشون مشکل پیدا کرده و اینا چیزی جز این ندارن که بگن.حالا هر جا میریم که مولودی ای یا از اینجور چیزاست مدام کارشون شده نذر و نیاز واسه بچه دار شدنِ من.
حالا اینا رو گفتم که بگم اون روز پنجشنبه ای که مولودی رفته بودیم خانومه ی مولودی خون یکسری شکلات سبزرنگ بین مهمونا پخش کرد و گفت ردخور نداره هرکی از این شکلاتا خورده حاجت گرفته.تقریبا به همه رسید جز 7-6 نفری و البته بمن دوتا رسید یکی شو خودم خوردمو یکیشم دادم به همسری.
و نیت کردم که اگه خدا منو به مُراد دلم برسونه و به این انتظار پایان بده منم ی مولودی بخونم و همین خانوم و بگم.مادرشوهر و خواهر شوهرم مدام چشمشون دنباله شکلات سبزا بود که حتما بمن برسه خدا رو شکر خانومه شکلاتا رو یکی یکی میداد دستا مهمونا تا تلفات نداشته باشیم.
مادرشوهرم بخاطر واریکوسل همسری خیلی جوش میزنه و خیلی میترسه آخه میدونه پسرش چقدر بچه دوسته و این واسه ی مادر زجرآوره،گاهی اوقات دلم به حال مادرشوهرم میسوزه که با ندونم کاریهاش حالا پاره تنش داره تاوان میده.راسته که میگن چوب خدا صدا نداره وقتی میخوره دوا نداره.چهارشنبه ی هفته ی گذشته با هم رفتیم حرم تو تمامه مدت دعا میخوند و حتی یک کلمه هم حرفی نزد که منو ناراحت کنه دیگه الان یکی دوسالی هست که نه از دخالت کردن ها خبریه و نه از نیش و قلمبه ها.
نمیدونم چرا ما آدما اینطوری ایم حتما باید ی بلایی چیزی سرمون دربیاد که خوب بشیم.چه روزهای شیرینی که میتونستم تو زندگیم داشته باشم و ازم گرفتنش.چه روز و شبهایی که کارم شده بود گریه و گریه و گریه که خدایا میشه منم ی روزی تو زندگیم به آرامش برسم.
خدا صدامو شنید و منو به آرامش رسوند و زبون مادرشوهر و خواهرشوهر و کوتاه کرد اما خدایا به چه قیمتی؟ من بچه میخوام میخوام طعمه شیرینه مادرشدن و بِچِشَم، خدایا دیگه صبرم تموم شده پارسال که گاهی اونقدر حالم خراب میشد که کفر میگفتم و البته زودی توبه میکردم.
همه میگن کارای خدا بی حکمت نیست میدونم درسته اما خدا جونم خستم خدایا این انتظار و به پایان برسون چون من دیگه ظرفیتم پر شده.خدایا بهمین شب و روزای عزیز و به این وقت عزیز(دارن اذان میگن) همه منتظرا رو به مراد دلشون برسون و البته من و آمین.