درباره خودم
من متولد اردیبهشت 1367 و همسرم متولد تیر 1365. تیر ماه سال 1387 بود که من و همسرم با هم یکی شدیم و آذر 1389 زندگی مشترکمون و زیر ی سقف شروع کردیم.سنِ من و جناب همسری خیلی کم بود که به عقد هم در اومدیم، هر دومون بچه بودیم ولی نمیدونم چرا انقدر احساس بزرگ بودن بهمون دست داده بود و به خیال خودمون می تونستیم از پس یک زندگی بر بیایم و رو پاهای خودمون وایستیم.جفتمون لجباز و یکدنده بودیم و هر کدوممون میخواست حرف خودش و به کرسی بشونه واسه همین اوایل بخاطر لج و لجبازی و یکسری بچه بازی های جفتمون دعوا زیاد داشتیم که مسلما ته تهش من باید کوتاه میومدم.
نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم هر چی که بود گذشت.وقتی ازدواج کردیم من دانشجو بودم اما چند ماه بعد عقدمون، اول مهر که شروع ترم جدید بود همسرم با رفتن من به دانشگاه مخالفت کردم منم که تمام هوش و هواسم پیش شوشرم بود انگار کن که از خدا خواستم و نرفتم. اوایل عقدمون بدک نبود اما هر چی عقد طولانی تر میشد دعواها بیشتر میشد واسه همین من بعد سه ترم که دانشگاه رو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار دوباره تصمیم گرفتم شروع کنم.
اون زمان من و همسرم به این نتیجه رسیده بودیم که به درد هم نمیخوریم و داشتیم مراحل قانونی طلاق و طی میکردیم، دیگه چیزی نمونده بود که همه چی تموم بشه که یهو پدرشوهرم تماس گرفت و اول با باباجونم صحبت کرد و بعد بمن گفت این بچه بازی ها چیه که از خودتون در میارین.
این حرفش واقعا واسم جالب بود چون تمام بحث و جنگ و جدل ها رو خودشون شروع میکردن. بالاخره با اصرار مامان جونم آشتی کردیم اما من دیگه اون آدم قدیم نبودم و ی جورایی میشه گفت دیگه حس و عاطفه ای تو وجودم نمونده بود ولی مامان گلم میگفت بخت و عوض کنی تخت و میخوای چکار کنی.
وقتی آشتی کردیم خیلی محکم جلوی همسرم وایستادم و گفتم من دانشگاه مو باید برم و قبول کرد و دوباره شروع کردم به درس خوندن اما اینبار مصمم تر از پیش. وقتی من و همسرم اومدیم زیر ی سقف درست وسط میان ترم ها بود اما خوب چه میشه کرد مجلس پای خونواده داماد بود و قبول نمیکردن وقتش و عوض کنن.
خلاصه غیر از اون ترم که آخرش بود دو ترم دیگه هم داشتم. اینایی که گفتم ی خلاصه ای از زندگی مشترکمون بود تا زمانیکه واسه اولین بار تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم، من عاشق بچه بودم از همون اول، شوشرمم هم خیلی بچه دوست بود اما بروز نمیداد و بیش از اندازه به حرف و دخالت های بیجای خونوادش بها میداد واسه همین منم اصراری نمیکردم اما تا کی بالاخره حوصله منم به سر اومد و اعتراض کردم که بچه میخوام. همسرم راضی شد آخه از طرفی هم من دانشگاهم تموم شده بود و هم دیگه اطرافیان و فک و فامیل شروع کرده بودن به اعتراض که نمیخواین بچه دار شین...