هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

درباره خودم

1393/9/25 11:33
نویسنده : سحر
769 بازدید
اشتراک گذاری
 

من متولد اردیبهشت 1367 و همسرم متولد تیر 1365. تیر ماه سال 1387 بود که من و همسرم با هم یکی شدیم و آذر 1389 زندگی مشترکمون و زیر ی سقف شروع کردیم.سنِ من و جناب همسری خیلی کم بود که به عقد هم در اومدیمچشمک، هر دومون بچه بودیم ولی نمیدونم چرا انقدر احساس بزرگ بودن بهمون دست داده بود و به خیال خودمون می تونستیم از پس یک زندگی بر بیایم و رو پاهای خودمون وایستیم.جفتمون لجباز و یکدنده بودیم و هر کدوممون میخواست حرف خودش و به کرسی بشونه واسه همین اوایل بخاطر لج و لجبازی و یکسری بچه بازی های جفتمون دعوا زیاد داشتیمخندونک که مسلما ته تهش من باید کوتاه میومدم.

نمیخوام زیاد وارد جزئیات بشم هر چی که بود گذشت.وقتی ازدواج کردیم من دانشجو بودمدرسخوان اما چند ماه بعد عقدمون، اول مهر که شروع ترم جدید بود همسرم با رفتن من به دانشگاه مخالفت کردم منم که تمام هوش و هواسم پیش شوشرم بود انگار کن که از خدا خواستم و نرفتمقهر. اوایل عقدمون بدک نبود اما هر چی عقد طولانی تر میشد دعواها بیشتر میشد واسه همین من بعد سه ترم که دانشگاه رو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار دوباره تصمیم گرفتم شروع کنم.

اون زمان  من و همسرم به این نتیجه رسیده بودیم که به درد هم نمیخوریم و داشتیم مراحل قانونی طلاق و طی میکردیم، دیگه چیزی نمونده بود که همه چی تموم بشه که یهو پدرشوهرم تماس گرفت تعجبو اول با باباجونم صحبت کرد و بعد بمن گفت این بچه بازی ها چیه که از خودتون در میارین.متفکر

این حرفش واقعا واسم جالب بود چون تمام بحث و جنگ و جدل ها رو خودشون شروع میکردن. بالاخره با اصرار مامان جونم آشتی کردیم اما من دیگه اون آدم قدیم نبودم و ی جورایی میشه گفت دیگه حس و عاطفه ای تو وجودم نمونده بوددلشکسته ولی مامان گلم میگفت بخت و عوض کنی تخت و میخوای چکار کنی.سوال

وقتی آشتی کردیم خیلی محکم جلوی همسرم وایستادم قویو گفتم من دانشگاه مو باید برم و قبول کردتعجب و دوباره شروع کردم به درس خوندن اما اینبار مصمم تر از پیش. وقتی من و همسرم اومدیم زیر ی سقف درست وسط میان ترم ها بود اما خوب چه میشه کرد مجلس پای خونواده داماد بود و قبول نمیکردن وقتش و عوض کنن.نه

خلاصه غیر از اون ترم که آخرش بود دو ترم دیگه هم داشتم. اینایی که گفتم ی خلاصه ای از زندگی مشترکمون بود تا زمانیکه واسه اولین بار تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم، من عاشق بچه بودم از همون اولمحبت، شوشرمم هم خیلی بچه دوست بود اما بروز نمیداد هیسو بیش از اندازه به حرف و دخالت های بیجای خونوادش بها میداد واسه همین منم اصراری نمیکردم شاکیاما تا کی بالاخره حوصله منم به سر اومد و اعتراض کردم که بچه میخوام.اجازه همسرم راضی شد آخه از طرفی هم من دانشگاهم تموم شده بود و هم دیگه اطرافیان و فک و فامیل شروع کرده بودن به اعتراض که نمیخواین بچه دار شین...چشمک

پسندها (5)

نظرات (2)

مامان تازه کار
25 آذر 93 22:42
همه زوجای خوشبخت اولش اینجورین آره عزیزم اولش هر کی میخواد حرف خودش و به کرسی بنشونه اما اخلاقا که دستت بیاد همه چی عــــــــالی میشه حالا یواش یواش به جاهای خوبم میرسیم
مامان جون
23 آبان 94 3:52
عزیزم علاقه مند شدم که وبلاگت رو دنبال کنم و انشالا که خبرهای خوبی ببینم ازت
سحر
پاسخ
سلام مرسی فدات شم.انشااله.باعث افتخار قربونت