هلیا نفس مامانهلیا نفس مامان، تا این لحظه: 7 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یک روزی ارزوم داشتن دو تا بچه پشت سرهم بود الان رویای من تبدیل به واقعیت شده حتی خودمم باورش واسم سخته خدایا ممنونتم

و اما کروووونا

سلامممم دخترای گلم امیدوارم تونسته باشم مامان خوبی واستون باشم انشاله هرجا که هستین خوشبخت باشین و هوای همدیگه رو داشته باشین. هفته اول اسفندماه پارسال (1398) بود که اعلام شد ویروس کرونا وارد ایران شده اوایل خیابونا خیلی خلوت شدن و شهر مثله شهر مرده ها شده بود دلت میگرفت وقتی میرفتی تو خیابون همه خودشونو تو خونه حبس کرده بودن به امید اینکه خیلی زود از شر این ویروس ناشناخته خلاص بشن. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت آمار مبتلایان و فوتی ها سیر نزولی خوبی داشت که متاسفانه بخاطر شرایط اقتصاد کشورمون سران مملکت تصمیم گرفتن یکی یکی اجازه بازگشایی مشاغل و بدن و همین موضوع باعث شیب دوباره این مریضی شد. اگه&nbs...
23 مهر 1399

مامان روزت مبارک

حیفم اومد امروز و ثبت نکنم.امروز طرفای عصر در کمال ناباوری یهو اومدی تو اتاق و در حالی که خجالت میکشیدی گفتی مامان روزت مبارک... ووووووای نمیدونی چقدر خووووشحال شدم انگار دنیا رو بهم دادن اصلا انتظارشو نداشتم اخه تازه سه سالت تموم شده یعنی بهترین هدیه ای که تو عمرم گرفتم همین جمله پرمحبتی بود از دختر نازنینم که سالها انتظار اومدنشو کشیدم. اخرشبم گفتی مامان جون هروقت تولدت شد به بابایی میگم واست کادو تولد بخره بعد که پرسیدم حالا چی میخواین واسم بخرین کلی فکر کردی و از اونجایی که خودت عاشق لباس عروسی واسه منم همینو خواستی. هیچوقت فکرشو نمیکردم مادر بودن انقدر شیرین باشهههههه. دوستون دارم پرنسسای مامان اینم ی عکس تمام قد با ...
28 بهمن 1398

عکسای تولد دخترم سری اول

​​ اینم عکس دخترم وقتی باباجونش برف شادی رو ریخت روش دخترم اینجا کلی ذوق کرد. اینم عکس دوتا دخترام با باباشون اینم عکس کیک دخترم از نمای نزدیک و در اخر ی توضیح در مورد عکسا اینکه دخترم گلم ببخشید عکسات انقد تاریکن اصلا هواسمون نبود تمامه برقا رو روشن کنیم کلا اون شب هواسمون به همه چی بود الا روشنایی مدام هم میگفتیم چرا عکسا انقد تاریکن ولی اونقددددر که خسته بودیم اصلا به ذهنمون خطور نمیکرد چهارتا لامپ دیگه روشن کنیم ...
23 بهمن 1398

بیمه عمر بیمه ایران

سلام دوستان کسی هست که دوست داشته باشه فرزند گل شو بیمه عمر کنه و خیالش از همین الان از اینده فرزندش راحت باشه. اگه کسی دوست داشت در خدمتم واسه پر کردن فرم خودم حضوری میام واسه اقساط هم میتونین دفترچه تونو بزارین دست من تا به محض واریز شما قسط پرداخت بشه. من مشهد هستم و در خدمت دوستان گل مشهدیمون دفترمون هم هاشمیه هست و اگه کسی تمایل داشت میتونه از نزدیک برن دفتر و ببینن و کدنمایندگی رو از شعبه اصلی استعلام بگیرن.و همینطور استعلام منو. در خدمتیم....
15 بهمن 1398

تولد دخترم هلیا

دختر عزیزم هلیا جونم بابایی همونطور که قول داده بودن ی تولد خیلی خوب واستون گرفتن البته دوبار تولدت امسال روز بیست و دوم دیماه روز یکشنبه بود. ولی ما یک هفته قبلش خونه مامانی واسه مهمونای خودم وهفته بعدش واسه مهمونای بابا خونه خودمون تولد و برگزار کردیم. خداروشکر همه چی خییییلی بهتر از اون چیزی که فکرشو میکردم برگزار شد و خدارو شکر خستگیه این یک ماه بدوبدوی من بی ثمر نبود. راستش اولش قرار نبود تولدت انقدر گسترش پیدا کنه و مهمونامون زیاد باشن ولی یکی یکی مهمونا زیاد شدن.قضیه شو مفصل تو ی پست خصوصی واست توضیح میدم دختر قشنگم. چون میخوام همه چی رو کامل بنویسمو با گوشی خیلی طول میکشه تو چندتا پست مطالب و میزارم.     ...
8 بهمن 1398

چی شد که تصمیم گرفتیم تولد بگیریم

سلام عشقم خوشحالم از اینکه همه چی بهتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم. از تابستون امسال که سال 1398 هست مدام و بی دلیل تب میکردی و گه گداری هم میگفتی دلم درد میکنه تا اینکه دوسه ماه پیش ی بار بدنت کامل ریخت بیرون بعد دو روز خودش خوب شد و حدودا یک ماه بعدش دور دهانت ریخت بیرون اینبار منو بابایی حسابی نگرانت شدیمو بردیمت ی دکتری که سالها میشناختمش و قبولش داشتم. دکترت برای شروع یکسری دارو که هم مربوط به حساسیت میشد و هم چرک خشک کن قویه خارجی بود و هم داروی تقویت سیستم ایمنی بدن و تقویت کننده بود و نوشتن. داروهای شما و هلنا جونم باهم پونصد تومنی شد (هلنا هم انگشت شصت پاش از وسط بصورت عمودی دهان باز کرده بود). خلاصه جونم براتون بگه که ...
23 دی 1398

رفتن به بازار

پریشب با دوستم فهیمه جون قرار گذاشتیم بریم واسه خریدن رنگ اخه هم عروسی خواهرزاده دوستمه و هم تولد دختر من و منم از کار رنگ فهیمه جون راضیم. خلاصه قرار شد اگه رفتنمون صددرصد شد صبح یک ساعت زودتر بمن خبر بده ولی از اونجایی که فوق العاده خونسرده صبح ساعت نه و نیم با من تماس گرفت که تا نیم ساعت دیگه استقلال باش. بدون خوردن صبحانه نفهمیدم چجوری شما دوتا وروجک و حاضر کردم به بابایی هم که زنگ زدم کار داشتن و متاسفانه نتونستن بیان دنبالمون و خودمون رفتیم. هرچی لوازم ارایشی بود اول استقلال و بلوار معلم رفتیم تا ی مارک خوب با ی قیمت مناسب خریدیم.برگشتنا قرار بود من برگردم خونه ولی چون کلی از این مغازه به اون مغازه رفتیم حسابی خسته شده بودم و ...
3 دی 1398